-
تقدیم نوشت : این پست را به همبازی کودکیم مجتبی که حالا یک دختر کوچولوی خوشگل دارد تقدیم میکنم...گاهی وبلاگم را میخواند...امیدوارم این پست رو ببیند...
***
عکسی که میبینید متعلق به گوشه ای از جنوب غربی ترین نقاط تهران است...محله ای که از هفت سالگی به بعد را در آن گذرانده ام...شهرک-جزیره ای در حاشیه شهر با تمام مولفه های زندگی در حاشیه شهرهای بزرگ...اعداد از گوشه بالای سمت چپ تصویر شروع شده و مارپیچ وار تا پایین تصویر ادامه دارند :1- این درختها باقیمانده باغ بزرگی هستند که روزی بخشی از خاطره کودکی بچه های محله ما را ساخته بود و حالا تبدیل به بخشی از حیاط مخابرات شده است..."علی شکر" نگهبان بدعنق باغ که بچه ها پنهان از چشمش به باغ میرفتند و میوه میچیدند حالا حسابی پیر شده و جلوی خانه اش بساط خنزر پنزر پهن میکند...وسایل دست دوم بدردنخور...قفس زنگ زده...چرخ فرغون...آچار مستعمل...
2- زمانی جای این مجتمع یک زمین خالی بود که وسطش دو تا درخت شاه توت داشت...درختها به هم چسبیده بودند و شاخه هایشان انقدر توو هم بود که از بالا بهم وصل شده بودند و میشد از یکی بالا بروی و از آنیکی بیایی پایین...موقع ساخت مجتمع هر دو را کندند...هنوز که هنوز است گاهی خوابشان را میبینم...
3- کوچه ترکها...اکثر اهالی شهرک ما آذری بودند ولی اینکه اسم این کوچه را کوچه ترکها گذاشته بودیم برای این بود که همه اهالی آن اهل روستایی اطراف زنجان بودند...با اینکه تعدادشان از بقیه کوچه ها کمتر بود در جنگهای بین کوچه ای بچه ها سر زمین فوتبال و چیزهای مهمی مثل آن همیشه آنها برنده میشدند!...بخاطر پایبندی که به سنتهایشان داشتند همسن و سالهای ما خیلی زود ازدواج کردند...خیلی از آن بچه های کوچه ترکها که زمانی سر زمین فوتبال باهاشان دعوا میکردیم حالا گاهی با زن و بچه هایشان از کوچه ما رد میشوند...4- ایستگاه اتوبوسها...استادیوم سلطنتی ما!...یکی از همان زمین فوتبالهایی که سرش میجنگیدیم!...آنزمان هنوز اتوبوسهای مسیر میدان آزادی نیامده بودند و تنها اتوبوسهای شرکت واحد که از شهرکمان خارج میشدند اتوبوسهای سه راه آذری بودند...جمعها سه چهار تا بودند و پشتشان قد یک زمین فوتبال گل بزرگ جا بود...توپ که زیر اتوبوسهای پارک شده میرفت مصیبت بود چون باید کل هیکلمان را میکردیم زیر اتوبوس تا توپ پلاستیکیمان را با پا شوت کنیم بیرون!...خیلی دوست داشتم از خاطرات گل زدنهایم بگویم ولی راستش را بخواهید من هیچوقت فوتبالم خوب نبود...5- زمانی باغ بود...حالا هر قسمتش یک کاری میکنند...صافکاری...نقاشی...چوب بری...وقتی از پس بچه های کوچه ترکها برنمیامدیم میرفتیم در خیابان بین اینجا و شماره چهارده (که بعدا توضیح خواهم داد) فوتبال بازی میکردیم...خیابان باریکی بود که در مقابل ایستگاه اتوبوسها حکم ورزشگاه شیرودی را داشت در مقابل نیوکمپ!...توپمان که میفتاد اینجا جرات نمیکردیم از بالای دیوار برویم توو باغ...باغ سگ داشت...منتظر میشدیم دل صاحبش به رحم بیاید و خودش توپمان را بدهد...یکی از اصلیترین حریفهایمان در این زمین بچه های خانواده ای افغانی بودند که در یک اتاق نزدیک آنجا زندگی میکردند...
6- مثل شماره دو اینجا هم اولش یک زمین خالی بزرگ بود...تابستانها در آن بادبادکهایمان را میفرستادیم دل آسمان آبی آنروزها...میرفت بالای بالا...قد یک نقطه میشد...ابرها را از همان روزها دوست دارم...بعدا پارک شد...حالا شبها کسی جرات نمیکند ته پارک برود...غروب به بعد پاتوق معتادهای تزریقی و ولگردهاست...چند وقت پیش یکی از بچه های کوچه ترکها تعریف میکرد به بچه اش گفته "اگه اینکارو کنی میبرم دکتر بهت آمپول بزنه!" بچه هم برگشته گفته "خب منم میرم از پارک آمپول میارم میزنم بهت"...
7- اینجا هم قبلا باغ بود...تهش آلونکهایی بود که کارگرها شبها در آن میخوابیدند...حالا دارند در آن یک مجتمع شیک میسازند...هفته پیش سنگش تمام شد...روی آن با حروف درشت انگلیسی عمودی نوشته اند PANIZ 8- مدرسه راهنمایی دخترانه...خیلی از پسر بچه های محلمان اولین دوست دخترهایشان را از برکت این مدرسه داشتند!...با موهای آب شانه زده و کتانی آدیداس سه خطی که با پول تو جیبی هایشان خریده بودند سر کوچه می ایستادند تا لیلی شان برسد!...آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...9- آخرش داستان این زمین خالی بزرگ که گوشه اش در تصویر معلوم است را نفهمیدیم...برخلاف باغها که دیوار کاهگلی داشتند اینجا دیوارهای آجری محکم داشت و یک در آهنی بزرگ رو به خیابان...بچه که بودم فکر میکردم حتما چیزی در آن هست...بزرگ که شدم فهمیدم فقط یک زمین خالی بزرگ است...
10- زمین بازی پارک (خود پارک در عکس نیفتاده)...از این زمین بازی خیلی خاطره دارم...از کودکی ها نه...از روزهای بیست و چندسالگیم...از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی فکر میکردم و هی بغض قورت میدادم و...آخرش میزدم زیر گریه...نمیدانم چرا تا حالا اصرار داشتم این یک راز بماند...حالا شما هم میدانید...
11- یک فضای سبز که در روزهای مشخصی محل قرار کسانی بود که قبلا اعتیاد داشتند و حالا ترک کرده بودند...دور هم جمع میشدند و با بیان خاطرات و تجربیاتشان برای معتادهای در حال ترک به آنها کمک میکردند...چندتا از بچه محلهایمان با شرکت در همین جلسات ترک کردند و خدا را شکر حالا زندگی سالمی دارند...در جنوب شهر در هر محله ای یکی از این جمعها بود (امیدوارم حالا هم باشد)...12- دبستان دخترانه...مدرسه که تعطیل میشد اوضاع دیدن داشت!...انبوه مامانهای چادر مشکی (آن زمان هنوز اکثریت با چادریها بود)...و بچه هایی که من در سه گروه دسته بندیشان کرده بودم!...بچه هایی که بیخودی گریه میکردند!...بچه هایی که همدیگر را دنبال میکردند و بیخودی جیغ میکشیدند و میخندیدند!...و دسته آخر که عاشقشان بودم بچه های آرامی که در همان پیاده روی جلوی مدرسه درسهایشان را دوره میکردند!...13- این پارک نقش مرز بین محله ما و محله پشتی را بازی میکرد!...چون گوشه های دنج زیاد داشت و محل رفت و آمد باباهایمان نبود تازه جوانهای محلمان اولین سیگارهایشان را اینجا میکشیدند!...
14- اگر شماره پنج را خوانده باشید میدانید که اینجا دیوار به دیوار ورزشگاه شیرودی ما بوده!...یک محوطه بزرگ که نمیدانم متعلق به کدام سازمان بود و یک خانواده شمالی سرایداری آن را برعهده داشتند...دلم برایشان میسوخت...در یک محله ترک نشین واقعا غریب بودند...پسر بزرگشان زمان دبستان همکلاسیمان بود...تعریف میکرد که در خانه شان یک آغل دارند که در آن گاو نگه میدارند!...خیلی دلم میخواست یک بار که توپمان آنجا افتاد بروم ببینم واقعا گاو دارند یا نه...ولی همیشه خودش یا برادر کوچکش توپ را از روی دیوار مینداختند طرفمان...ما هیچوقت در آن خانه گاو ندیدیم...
محسن برات نوشته بود : میخواستن بهت لینک بدم تا رکورد کامنتات شکسته شه !!!!!
من موندم این جانور مدور بی ضلعی! بهت حال داده یا از خودش تعریف کرده!!؟؟
.
نوشته هات همیشه میخونم رفیق ولی کالیبر کامنت نویسی م خیلی فراخناک شده !
.
دستت درست.
- کامنتارو نگفته! بازدیدکننده هارو گفته!...هدفشم که تابلوئه دیگه! مثلا میخواد بگه من خیلی بچه معروفم و اینا!...ایییییییییش!...ایکبیری!...تازه دماغشم عملیه!...چشماشم الکی میگه زاغه! لنز گذاشته خواهر! (آیکون "حمید و آرش در حال پا کردن سبزی جلوی در!")...
- منم همیشه میخونمت...مهم نیست...خودتو عشقه...
هزار فیلم بادبادک باز میشه از این عکس ساخت . خدا رو چه دیدی شاید یه ایرانیم پیدا شد یه کتاب نوشت به اسم گل کوچیک باز و همه دنیارو با بچه های ایران اشنا کرد .
دنیا پیشکش!...یکی پیدا بشه همین نسل جدید رو هم با ما آشنا کنه شاهکار کرده!...
سلام...
دیر اومدم... ولی دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است! (آیکون خب حالا چه ربطی داشت؟)
پست خوشگلی بود حمید!!! خیلی ...
خالی بندی های بچه های ساده ی اون موقع رو باش! گاو داریم... آغل داریم...
علیک سلام!...باریکلا مینا خانوم! مودب شدی! سلام میکنی! چه خبره!؟ (آیکون "زدن در ذوق کودک!")...
سلام
قطامی و چشمان عراقی ت سیاه اند
قطامی و این شعر دگر شعر دری نیست
با غزلی به روزم و چشم به راه قدم های شما .
با سپاس - علی سلیمانی
سلام
بله قبلنا زندگی میکردن !
الانو نمیدونم
الان چنتا از خونه ها شدند دفتر بیمه و خانه بهداشت و دفتر جهاد کشاورزی و اینا !
البته الان اسمشو عوض کردن
ولب هنوزم به همون اسم صداش میکنن !
پیل دسته !
یه چوب کوچیک که میذاشتیمش رو چند تا آجر بعد با یه چوب بزرگ میزدیمش میفت هوا ... حالا اگه تیم مقابل رو هوا میگرفت چوبو که اون نفر زننده میسوخت و نوبت نفر بعدی میشد !
اگه میوفتاد زمین باید از اونجا پرتش میکردن و اونی که چوب بزرگ دستش بود باید چوبو با چوب توی دستش میزد و هرچی دورتر پرتش میکرد امتیازش بیشتر بود !
بعد ..........
یادش بخیر !
آی کری میخوندیم برای هممممم !
نه راستش! اینو نداشتیم!...خیلی باحاله!...اینجوری که من فهمیدم یه ترکیبی از الک دولک خودمون و بیسبال فرنگیاس! (واللا جدی میگم! خیلی شبیهه!)...
درختای شاتوت رو خیلی دوست داشتم...
و بادبادکها رو
مادرای چادری...اون باغ شماره ی ۷ که تهش آلونک بود...
خیلی خوب بود حمید...خیلی
نمی دونم چند دقیقه ست صفحه ت به روم بازه ... منو کجا بردی پسر ... منو تا کجا بردی !
تکرار مداوم شماره ۱۰ حتی حالا که بیست و چند سالمه !!!!!!!
حتی حالا؟...یعنی هنوز هم تاب و فکر و بغض و...سخته...
خدا صبرت بده...امیدوارم زودتر...هیچی...بیخیال!...شاید خودت اینجوری خوشتری...
سلام بچه خاص محله
مو به تنم سیخ شده حمید
خوب شد اینجا رو خوندم برای من تک تک شماره ها و تعریفات عین یه فیلم می مونه که هر روز دارم می بینم از علی شکر و قلعه جوقیا گرفته تا نیو کمپ و باغ حاجی چه روزای بود چه حس و حالی داشت که فکر می کردیم دنیا همش همین محله ماست همین باغ ها و زمین خاکی های که دیگه شده خونه یه عده که نمی دونن ما به چیه خونشون نگاه می کنیم . خونه ای که کلی از خاطراتمون رو خراب کرده تا سر پا بشه .
1- علی شکر ترسناکترین مرد محله
2- باغ و درختای وسطش که هر کسی برای خودش یه شاخه داشت
3- قلعه جوقیای سگ بچه
4-زمین آسفالت بکر روزای اول بعد یه ماه بعد هر بازی کل لباش و شلوارمون اندازه شاگردای تعویض روغنی کثیف بود
5- باغ حاجی امسال هم از درخت توتش توت خوردم حتی حنانه هم خورد درخت شاه توتش هست ولی دیگه شاه توت نداره
6- یادمه اوائل با مسعود فرهاد و حسین درختچه های که طی روز می کاشتن رو شبا می رفتیم می کندیم که زمین بازیمون رو خراب نکنن حالا شده محل شپل زدن بچه ها
7-باغ شیخلو ها سگ داشت و ترسناک بود عین باغ حاجی . این پانیز هم اسم دختر اسماعیله
8- " حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!..." واقعاً که
9- هنوز هم معلوم نیست
10- پارک بنفشه و کلی شیطنت من دوره راهنمایی که از مدرسه فرار می کردم می رفتم اونجا ( بابا نذاشت ترک تحصیل کنم )
11-ما همون دنبال توپ بودیم
12 - ......
13 - من که سیگاری نبودم ولی الان تقریباً هر روز می رم اونجا یادش بخیر روزگاری بود
14 - افغانی ها رو خوب یادته ، برای سازمان آب بود و آره پسره خیلی با حال بود
ممنون حمید بابت باد بادکی که دوباره هوا کردی خاطراتی که با همه دنیا نمیشه عوض کردشون
- سلام بچه جیگر محله! (آیکون "مجتبی در نقش بچه جیگر محله! فک کن!")...
- یاد اون دیالوگ سلطان افتادم..."خونهمون...اینجا بود...اینجا پنج تا اتاق...دو تا باغچه و یه حوض بود...بزرگ نبود...اما بود"...
- ایولله...باقیشو که من یادم نبود تو گفتی...مثل زمین روغنی ایستگاه اتوبوسا...مثل اولین روزای پارک کاج...مثل یاد مسعود و فرهاد...
- مجتبی؟...یادته اولین روزایی که همدیگه رو دوباره اینجا پیدا کردیم بهت گفتم از خاطرات بچگیامون بنویس و تو گفتی اینچیزا جز خودمون برای کسی جذابیتی نداره؟...کامنتای بچه هارو خوندی؟ (آیکون "شرمنده کردن و سرکوفت زدن!")...
تقدیم نوشتت منو کشته
من همیشه اینجا رو می خونم ( معتاد شدم )
اینکه از محلمون نوشتی محشره حمید چند بار خوندمش و قطعاً باز هم می خونم ممنون
خوش باشی و همیشه شاد
من تا بحال برای شما کامنت نذاشته بودم ولی حی نوستالوزیک این پست رو دوست داشتم...حسی که هرچند تلخ اما پر از زندگیهای ماست.تلخیش هم واسه از بین بردنیه که تو مکانها و تو نوع زندگیهامون داریم.شاد باشین.
خوشحالم که این پست باعث شد یه خواننده خاموش از پس پرده خموشی دربیاد بیرون! (آیکون "از پس پرده خموشی برون آمدن!")...خوش اومدی...
حالا یبار مودب شدیم بزن تو ذوقمونا !خوبه بیام اینجا اعلام کنم به همه که توو اون شماره ۱۳ کوفتی چکار میکردین با بچه ها؟ نه بیام بگم؟ بگم؟ بگم؟
خان داداش فک کردی من اون موقع بچه بودم نمیفهمیدم چی به چیه!؟
جاااااان!؟ چیکار میکردیم مگه!؟...
فکر کردی ما هم مثل شما خانوماییم که تا یه جای دنج پیدا میکنیم با هم یه کارایی میکنیم!؟ (آیکون "مثلا رژ لب کشیدن یا مرتب کردن مقنعه همدیگه!")...
سلام . ممنون چندضلعی . کلی خاطره و ایده اومد تو ذهنم برا نوشتن ولی نچ . . .
مرسی . عالی بود .
خب چرا نچ!؟...
رژ لب زدن جای دنج نمیخواد که!هر جا شد رژ میزنیم!خودتو نزن به اون رااااه کلک! (آیکون شایعه پراکنی!)
(آیکون "حمید در حال دادن حق السکوت به مینا!")...
عزیزم!
خیلی خوب بود
نازی!
به روش تندخوانی خواندم
اجرت با نصرت!...
چقدر تا قبل خوندن این پست من خیلی بی احساس به این کوچه ها و درختها و زمین های خاکی و خالی و پر نگاه می کردم ... غافل از اینکه همه ی اینا جز جدا نشدنی خیلی از خاطرات خوب و بد خیلیاست ... احساس می کنم یهو بیدار شدم و از نگاه تو دوباره سعی می کنم بهتر و دقیق تر همه ی اینا رو ببینم ... چقدر تو متفاوتی حمید ... خیلی خیلی خیلی ... و این خوب است ...
به قول روباه شازده کوچولو "من نان نمیخورم. گندم برای من بیفایده است. پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند و این البته غم انگیز است ولی تو موهای طلایی داری. پس وقتی که اهلیم کنی معجزه میشود. گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده میکند و من زمزمه باد را در گندمزار دوست خواهم داشت"...
همه مون همینجوریم...اینکه به زمینهای خاکی و کوچه ها و درختهایی که نمیشناسیم بی احساس نگاه میکنیم طبیعیه...چون زمین برامون اهلی نشده...چون کاربرد اهلی شدن رو در فقط در عاشقانه ها میدونیم!...چون بعد از اینهمه سال هنوز ته حرف روباه رو نفهمیدیم...
نمی دونم قبلا گفتم یا اصلا چند بار گفتم ... اما آخرش این آیکونات منو می کشه ... یعنی تو حرف نداری پسر ...
اومدم یه بار دیگه مملی نوشتهات رو بخونم
تو این دنیای ... خوندن مملی نوشتهات مث نشستن تو یه باغ قدیمی و گپ زدن با یه باغبان مهربون و باصفاست که برات چای ذغالی میریزه و تو بدون اینکه بفهمی فقط توت خشک ها رو میخوری و غافلی از اینکه چای داره یخ میکنه.
به جای ... هرچیزی میشه گفت و باغ و باغبان و توت و چای یخ کرده استعاره از هرچیزی میتونه باشه(آیکون: وقتی حرف کم میاری چه حالی میده خودتو پشت سه نقطه ها و استعاره های بی سر و ته قایم کنی!!!)
در مورد کامنتها و آیکون هایت هم..لایک به کامنت دکلته بانو...
شرمنده برای این کامنت بی سر وته
وقتی ساعت پنج صبح دل گرفته پناه بیاری به نت و وبگردی باید هم شرمنده ی صاحبخانه شوی..ببخش صاحبخانه..
- بیخیال اون سه نقطه...برای من باغ همین مهر شماس...
- ببخشم!؟ به همین راحتی!؟ عمرا! (آیکون "حمید در حال نوشتن عریضه جهت ارائه به محکمه!")...
اینقدر بدم می آد از وبلاگایی که واسه هر پستشون یه عالمه نظر جمع میشه!! "آیکون کسی که اصلا حسود نیست"
آی گفتی! (آیکون "آی گفتن!")...
راستی! تازگیا به وبلاگ دغدغه های یک مادر سر زدین؟
بدونی چه پستی نوشته خدیجه زائر!!!!
همونروزی که آپدیت کردن خوندم ولی فرصت نشد براشون کامنت بذارم...آره...محشره...
ظاهرا توی کامنتم من زیادی نیمه پر لیوان رو دیدم ... اشاره به خودکار قرمز واقعا جالب بود . خونده بودمش قبلا ...
تقصیر از تو نیست...خب تو که توو محله ما نبودی...فقط همینایی که نوشتمو دیدی دیگه...
سلام حمیدجان...
...جدن قشنگ و بکر بود ایده ات !!...
...ولی تعجبم که چقدرخوب تو حافظت مونده این خاطرات !
...مرررسی..
- سلام مامانگار جان...
- واللا خودمم در عجبم!...
آقا یک ساعت داشتم تایپ می کردم که همش پرید!
خلاصه کلام:
به روزم
- ای بابا! آخرش ما میمیریم و یه کامنت بالای نیم خط از شما دشت نمیکنیم!...خب قبل از ارسال کپیش میکردی خواهرم!...
- خوشحالم که بالاخره بعد از 133 روز یه شعر تازه سکوتتو شکست
کامنتت رو وبلاگ محسن ...یه حس خوب داشت با اینکه یه حقیقت تلخ پشتش بود...
گاهی وقتا فقط همین درک حقیقت (سوای تلخ یا شیرین بودنش) کافیه تا آدم حالش بهتر بشه...
سلاااااااااااااااااااام.....
دلم تنگ شده بود...اومدم یه چرخی دم در خونه ت بزنم و یه کم این دور و بر قدم بزنم و بعدش برم.....
داشتم کامنتهای اون یکی وبلاگم رو میخوندم..."نامه ای به مملی"...یادته؟مطمئنم یادته.....کامنتای اون پست و بقیهٔ پستا....
چه روزای خوبی بود...دلم تنگ شده برای اون روزا....
سلام الهه
آره...خوب یادمه...مهر ماه بود...اسم این پستتو گذاشته بودم "تکثیر بزرگوارانه رفاقت در رگ دنیای مجازی"...یادش بخیر...مرسی که با این اشاره ات دوباره یادم آوردیش...
http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/post/68/
سلام چه معرفی جالبی.
یا خوندن هر تیکه ش آدم یاد دوره های بچه گی و نوجوونی خودش می افته. زیبا بود. ممنون.
سلام الی...خوشحالم که حس خوبی بهت داده
الان یادم اومد که کامنت گذاشته بودم.
وقتی دیدم رفتی و پیداش کردی٫ تعجب کردم. بابا حوصله
خودم هم خوندمش و خیلی از چیزها یادم اومد که میدونم امشب منو پر میکنه تا صبح
مرسی مثل همیشه
به قول یکی از دوستام بنده مثل کلاغ هستم! (البته ایشون قصد توهین ندارنا! منظورشون تعریف کردن از پیگیر بودنمه! )...
وااااااای الهه٫ من با این پستت باهات آشنا شدم. اصلا همین پست منو آروم کشوند به نوشتنه دوباره. نمیدونم چطوری به این پست رسیده بودم چون مال مهر ماه هستش ولی فقط میدونم که عجیب روم تاثیر گذاشته بود و بعدشم که با بچه ها آشنا شدم.
عجب خاطره ای شد. مرسی
این زنجیره رفاقت بین بچه های بلاگستان رو خیلی دوس دارم...
بهتره در اینجا یادی هم کنیم از محسن و کیامهر و همه اونایی که با بازیای وبلاگی و پستها و لینکاشون سبب خیلی از این آشنایی های وبلاگی شدن...دمشون گرم...
کلاغ؟ اتفاقا من مدتیه از کلاغها عکس میندازم چون اینجا پره و من ازشون خوشم هم اومده یه جورایی.
دنیای باحالی دارن ٫ خیلی باحال راه میرن (خودم کشفش کردما
---- آره این یادآوری رو دوست دارم. یادمه اوایل برام عجیب بود خیلی که چطور میشه که بازیه پر از هیجان راه انداخت تو وبلاگها. آخه یه مدتی فقط میخوندم وبلاگها رو بدونه اینکه وبلاگم رو راه انداخته باشم.
خب چندتا از عکساشونو بذار ما هم چشممون به جمال کلاغای فرنگی روشن بشه دیگه!...
دیوونه. آخه کلاغ فرنگی و غیر فرنگی داره؟
برات ایمیل میکنم تا که از این مک دونالد نشینی در بیام و یه فکری واسه عکسها زده به سرم که فکر کنم باحال باشه.
خیره ایشالا!...منتظریم
شما احیانا ایمیل دارید قربان
جدا!؟...تو از کجا میدونی!؟
اون شماره ۱۰ رو خیلی دوست داشتم مثل حال این چند وقت اخیر خودمه ...
نمی دونم چرا وقتی داشتم این پست رو می خوندم یه جوری بودم یعنی انگار خودتون داشتید می خونید با صدای خودتون و عجیب یاد اون آهنگی افتادم که تو بازی صداها بود ...
.
.
.
من و شما چه خوب با هم هماهنگ شدیم .. نه من اینجا می یام و نه شما اونجا ... جالبه فکر کنم شدم آخرین نفری که برای این پست کامنت می ذاره البته اگه کسی فقط به قصد ضایع کردن من پیدا نشه ... می ترسم فردا بیام ببینم یه دنیا آدم کامنت گذاشتن ...
(آقا تو رو خدا همین امشب یه پست جدید بذارید هم کلی دل شاد می کنید هم من رو از ضایع شدن نجات می دید )
شماره ده ما که هیچی نشد...خدا کنه شماره ده شما یه چیزی بشه...خدا کنه قبل خداحافظی یه کاری کنه که یاد دنیا-خودت بمونه...یه چیز شبیه یک چهارم نهایی جام جهانی 1986...وقتی هفت تا انگلیسی رو دریبل میکنه و میزنه توو گل... خدا کنه شماره ده شما مارادونا باشه...
1- حمید... خیلی عجیبه همون لحظه که داشتی کامنتو جواب میدادی آهنگ دیدنی ها رو شنیدی، در حالت عادی فکر کنم هر 10 سال یه بارم این آهنگو نمیشنویم... پسر خیلی بهت امیدوار شدم نکنه تو نظرکرده ای؟! (آیکونِ "مهدی با اشک و حسرت در حال نوشتن مشکلاتش بر روی یک کاغذ به منظور رساندنِ آن به دست حاج شیخ حمید باقرلو به امید آنکه مشکلاتش حل شده و ای بسا به سکینه [آرامش!!] برسد!").
2- بنده قائلم که این کامنت، نه تنها هاله بانو رو ضایع نکرد بلکه ایشان را از آخر شدن نجات داده و انگیزه ای شد برای کامنت گذاریِ ایشان برای پست های بعدی آنهم در نخستین روزهای نگارش پست!! (آیکونِ "مهدی در حالِ تصمیم گرفتن به جای دیگران"!).
- "نظر کرده"!؟...نه واللا!...این وصله ها به ما نمیچسبه اخوی! من هیچکاری با نظر نداشتم! شک داری برو پزشک قانونی استعلام کن!...
- دیگه کار اشتباهتو توجیه نکن!...هاله بانو رو ضایع کردی ایشالا خدا در صحرای محشر ضایعت کنه! (آیکون "حمید در حال ناله و نفرین به سبک پیرزنای فیلم فارسیا!")...
به نظر من از خدا نباید ترسید با خداباید حال کرد1
اگه خواستی جوابمو بدی باید بگم این جواب من نبود...یه بار دیگه کامنتمو بخون...
یواش یواش داره آرشیوت تموم میشه...خوندم همه رو کیف کردم...
به قول آبدارچی شرکتمون "نوشجان!"
مگه شما نمیدونی به گفته ی یکی بنده در حد مهتابی و از این چیز میزام و از ایمیلهای بعضیها هم خبر دارم
خاک بر سرم! دیگه از چیا خبر داری!؟
تو رو خدا ابر چند ضلعی یه پست جدید بنویسید دیگه ...
بابا چرا اینجا هیچ کی منو دوست نداره ...
ملت واسه هم پست می ذارن برای هم می نویسن پست تقدیمی می زارن لینک می کنن
من فقط گفتم یه پست جدید همین ...
..
...
....
آقا مهدی کامنت شما شاید من رو ضایع نکرد اما ۳ تا کامنت بعدی به طور حتم ضایعم کرد
یه پست جدید!؟...همین!؟...فکر کردی همین کم چیزیه!؟...بنده برای هر پستم اقلکم شش ماه تحقیقات میدانی میکنم! (آیکون "و بدانیم اگر کنتور نبود زندگی چیزی کم داشت!")...
الان کامنت لاهیگ رو خوندم.....چه حالی شدم......
هرچی میگذره بیشتر و بیشتر عاشق این عبارتت میشم "تکثیر بزرگوارانه رفاقت در رگ دنیای مجازی"...هرچی میگذره بیشتر خودش رو ثابت میکنه......
اون پست و لینک دادن آقا محسن و کیامهر به پستم باعث داشتن اینهمه دوست زلال شد....هنوز هم میگم "که همه چیز از اونجا شروع شد که مملی به دنیا اومد..."
خلاصه که دم خودت و آقا محسن و کیامهر گرم...دلخوشیهای بزرگ زندگیم رو از شماها دارم.....
خوندن کامنتش به منم عجیب چسبید...مثل اینکه گوشاتو تیز کنی و بشنوی کوهی که یه روز چیزی تو گوشش زمزمه کرده بودی هنوز داره جوابتو میده...
دم شما هم گرم
به لاهیگ گلم هم باید بگم که خییییلی خوشحالم که اون پست بهونه ای شد واسه برگشتن و بودنش تو این دنیای مجازی......
تاثیرت روی زندگی دیگران رو که مشاهده میکنی حاج حمید خان چند ضلعی؟
بقول آناهیتا مثل یه مشت سنگریزه ایم که توو آب چشمه ریختنمون...
بخوایم یا نه دایره هایی که روی آب ساختیم به هم میگیره...خدا کنه دایره ها خاطره های خوبی ازمون یادشون بمونه...
البته خودت دستت توو کاره و نیازی به گفتن من نیست ولی به نظرم کسی که اسمش نظر باشه خیلی نمیشه کار خاصی باهاش کرد!! باز اگه پدرامی پرهامی رامسینی چیزی بود قضیه فرق میکرد!!! ...
نه! این نظر از اونا بود که تو خونه نظی صداش میکنن!...البته یه روایتی هم میگه تو شناسنامه قدرت الله ثبت شده!...دیگه بستگی به شانست داره در عمل چی پیش بیاد!
حمیــــــــــــــــــــــــــــــد....
بهتر از این نمی شد...
ما هم تو محله مون یه کوچه ی ترکها داشتیم ولی اصلا یادم نبود، الان یادم افتاد میدونی قسمت جالبش چیه؟ ما الان تو کوچه ترکها زندگی میکنیم!!!!! چندین سال پیش خونه مون رو عوض کردیم ولی اصلا یادم نبود این همون جاییه که قبلا بهش میگفتیم کوچه ترکها!!! البته همه ی اون ساکنین رفتن... از اون باغ خرابه ها که سگ توش بود هم داشتیم... ولی ما بچه مثبت بودیم تو کوچه بازی نمیکردیم حالا تو واسه چی از اون بچه خرخونا خوشت میاد؟؟ البته بهت میاد اینجوری باشی... من کلا از بچه مچه ها خوشم نمیاد چه اون موقع که خودم بچه بودم چه حالا.
خصوصی رو چک کن(همیشه دوست داشتم اینو بهت بگم احساس میکردم خیلی صمیمی و با کلاسه ولی هیچ حرف خصوصی ای نداشتم بهت بگم الان یه دونه حرف خصوصی دارم خیلی ذوق دارم )
- چه عجب! بالاخره یه غیر آپارتمانی پیدا شد!...
- آره از همون خرخونا بودم! یادش بخیر!...
- آخی! بمیرم!...تو هم خصوصیتو چک کن! (آیکون "کلاس متقابل!")...
جالب بود !
اما خیلی طولانی !
بغض های فرو خورده و راز های ناگفته !
بهم سر بزن ! آپم ...
سلام تو هم که مثه من آدم خاطره بازی هستی
میمیرم برا خاطره هام خیلی حالمیکنم یه نفر از خاطرهاش میگه
ابتکاری که به خرج دادی و با عکس توضیح دادی هم خیلی باحال بود
- سلام...قربون شما!
- جمعه که به وبلاگت سر زدم عکس اون دو تا بچه کنار صفحه ات بود...چرا برداشتیش!؟
سلام
بستگی به حال و هوام داره که چه عکسی بزارم معمولا هر عکسی 2 یا 3 هفته بعدش عوض میشه
- سلام محمد...
- کار قشنگیه...پس اگه به عکسه...خوشحالم که حال و هوات خوشه...
قدرت الله؟؟!! حمید بدو بیا بریم پزشک قانونی نگرانت شدم!!! ...
یعنی اسم شناسنامه ای انقد مهمه!؟...اینارو الان باید بگی!؟
سلام علیکم
اومدم بگم ما سنگر بلاگستانو خالی نمیکنیم!
- علیکم السلام حاج مهرداد آقا!...
- ایشالا خدا سنگر دلتو خالی نکنه برادر!...
حمید اگه فرض کنیم هر 2 هفته یه بار آپدیت میکنی، سیر تحول کامنتای اینجا توو این 2 هفته به این شکله:
روزای اول و دوم: همه ی کامنتا مرتبط با پُست و همه ی کامنت گذاران، سرحال و باانرژی. (60 کامنت)
روزای سوم و چهارم: اکثر کامنتا مرتبط با پست و اکثر کامنت گذاران، فعال و امیدوار. (30 کامنت)
روزای پنجم و ششم: بعضی از کامنتا مرتبط با پست و کامنت گذاران در حالِ آماده شدن برای گیر دادن! (15 کامنت)
روزای هفتم و هشتم: بیشترِ کامنتا غیرمرتبط با پست و یا در پاسخ به جوابایی که به کامنتا دادی، و کامنت گذاران در حالِ بی تفاوت شدن یا ابرازِ انزجار از بلاگرهایی که دیر به دیر آپ میکنن!! (8 کامنت)
روزای نهم و دهم: همه ی کامنتا غیرمرتبط با پست و کامنت گذاران در حالِ آمپر چسبوندن!!! (4 کامنت)
روز یازدهم: همه شاکی اند و هیچ کس کامنت نمیذاره!
روز دوازدهم: کامنتا متمرکز بر هر چیزی به جز خودِ پست و کامنت گذاران، کلاً بی خیالِ حمید و پست جدید شده و در حال طرح خاطرات، مسائلِ مربوط به آب و هوا، چاق سلامتی با هم، اشاره به وبلاگای دیگه، موضوعاتِ عشقی و غیره اند!!! (10 کامنت)
روز سیزدهم: با توجه به جواب ندادنِ کارای روزِ دوازدهم، همه ی کامنتا مجدداً مرتبط با پست، و کامنت گذاران همچنین در حالِ مطالعه و بررسیِ پستای قبلی! (5 کامنت)
روز چهاردهم: کامنتا حاکی از ناامیدیِ مطلق برای مشاهده ی یک پست جدید در این وبلاگ، و کامنت گذاران در حالِ دون پاشیدن و گول زدنت برای اینکه هر جور هست یه چیزی بنویسی!! (4 کامنت)
روز پانزدهم: کامنت گذاران به این پستت عادت کردن و با اینکه پست جدید گذاشتی هیچ کس نمیره بخونتش!! (0 کامنت!)
روز شانزدهم: کامنت گذارِ مزبور، 2 دقیقه اومده خودتو ببینه و واللا راضی به زحمتت نیست!! (1 کامنت)
- "کامنت گذاران در حالِ بی تفاوت شدن یا ابرازِ انزجار از بلاگرهایی که دیر به دیر آپ میکنن!" باحال بود!...
- این کامنتت یه چیزی بود شبیه روزنوشتهای ناصرالدین شاه با چاشنی این کتابای "۹ ماه انتظار" و "مامانی منو به دنیا بیار!" و "بسه دیگه! بزا بریم سر کار و زندگیمون دیگه!" و اینجور چیزا!...
حمید من تو فقر مملی بزرگ نشدم ولی مثل اون ساده لوح بودم و فکر کنم باشم ... بذار برات یه خاطره بگم ...
یادت میاد یه وبلاگ قبلیت یه داستان از مملی نوشتی که خواهر میخواست بره خونه پسر همسایه بحث پوشیدن لباس زیر و این حرفها بود من عینا در کودکیم این خاطره رو داشتم حتی با چشم خودم دیدم ولی اونا منو خر کزدن که دارند بازی میکنند ومن دوم راهنما یی فهمیدم چی دیدم و چی شنیدم
- این کامنت برای پست قبل بود اشتباهی اومده اینجا!؟
- دوم راهنمایی!؟...چقدر دیر!...بچه مثبتی بودیا آرش خان!...
- دور از جون شما کلا نسل ما در ایندست مسائل خیییییییلی شوت بود!...میدونم اینی که میخوام بگم انقدر دور از ذهنه که باورت نمیشه ولی باور کن من خودم تا آخر دبیرستان از آلت تناسلی جنس مخالف حتی تصویری هم در ذهن نداشتم...
الان که داری این کامنت رو می خونی فکر می کنی که تازه این پستت رو خوندم ؟؟ نخیر ! دو روز بعد از خشک شدن جوهر نوشته ت حوالی ساعت سه صبح خوندمت و بعدش ...
هر بار که صبح از در خونه می رم بیرون یکی تند تند قرقره ی توی دست هاش رو حرکت می ده و نخ نامرئی متصل به دلم رو شل می کنه و بابادک می شم می رم بالا ... بالا ... بالا ... و وقتی اولین تاکسی جلوم ترمز می کنه گیر می کنم لای شاخه های درختی که زیرش ؛ زیر ِ پام علف سبز می شه از انتظار و .... دوباره فردا و فرداترش ... تا همین امروز !
...
هیچوقت طلسم نازنین چشم جادویی بادبادکت باطل نمی شه انگار ...
همین !
به اضافه ی همون صفت ِ معروفی که همیشه وقتی کم میارم بهت می دم ! یادته ؟؟؟
- خوش بحالت که دستی که نخ دلتو گرفته انقدر بخشنده اس...واسه ما لامصب نخ رو بد محکم گرفته!...
- "لعنتی"!؟...اگه اینه یادمه!...
اول تو صفحه سوم
- خدا قبول کنه!...
- هنوز وقتش نشده برگردی!؟...