-
تقدیم نوشت : این پست را به همبازی کودکیم مجتبی که حالا یک دختر کوچولوی خوشگل دارد تقدیم میکنم...گاهی وبلاگم را میخواند...امیدوارم این پست رو ببیند...
***
عکسی که میبینید متعلق به گوشه ای از جنوب غربی ترین نقاط تهران است...محله ای که از هفت سالگی به بعد را در آن گذرانده ام...شهرک-جزیره ای در حاشیه شهر با تمام مولفه های زندگی در حاشیه شهرهای بزرگ...اعداد از گوشه بالای سمت چپ تصویر شروع شده و مارپیچ وار تا پایین تصویر ادامه دارند :1- این درختها باقیمانده باغ بزرگی هستند که روزی بخشی از خاطره کودکی بچه های محله ما را ساخته بود و حالا تبدیل به بخشی از حیاط مخابرات شده است..."علی شکر" نگهبان بدعنق باغ که بچه ها پنهان از چشمش به باغ میرفتند و میوه میچیدند حالا حسابی پیر شده و جلوی خانه اش بساط خنزر پنزر پهن میکند...وسایل دست دوم بدردنخور...قفس زنگ زده...چرخ فرغون...آچار مستعمل...
2- زمانی جای این مجتمع یک زمین خالی بود که وسطش دو تا درخت شاه توت داشت...درختها به هم چسبیده بودند و شاخه هایشان انقدر توو هم بود که از بالا بهم وصل شده بودند و میشد از یکی بالا بروی و از آنیکی بیایی پایین...موقع ساخت مجتمع هر دو را کندند...هنوز که هنوز است گاهی خوابشان را میبینم...
3- کوچه ترکها...اکثر اهالی شهرک ما آذری بودند ولی اینکه اسم این کوچه را کوچه ترکها گذاشته بودیم برای این بود که همه اهالی آن اهل روستایی اطراف زنجان بودند...با اینکه تعدادشان از بقیه کوچه ها کمتر بود در جنگهای بین کوچه ای بچه ها سر زمین فوتبال و چیزهای مهمی مثل آن همیشه آنها برنده میشدند!...بخاطر پایبندی که به سنتهایشان داشتند همسن و سالهای ما خیلی زود ازدواج کردند...خیلی از آن بچه های کوچه ترکها که زمانی سر زمین فوتبال باهاشان دعوا میکردیم حالا گاهی با زن و بچه هایشان از کوچه ما رد میشوند...4- ایستگاه اتوبوسها...استادیوم سلطنتی ما!...یکی از همان زمین فوتبالهایی که سرش میجنگیدیم!...آنزمان هنوز اتوبوسهای مسیر میدان آزادی نیامده بودند و تنها اتوبوسهای شرکت واحد که از شهرکمان خارج میشدند اتوبوسهای سه راه آذری بودند...جمعها سه چهار تا بودند و پشتشان قد یک زمین فوتبال گل بزرگ جا بود...توپ که زیر اتوبوسهای پارک شده میرفت مصیبت بود چون باید کل هیکلمان را میکردیم زیر اتوبوس تا توپ پلاستیکیمان را با پا شوت کنیم بیرون!...خیلی دوست داشتم از خاطرات گل زدنهایم بگویم ولی راستش را بخواهید من هیچوقت فوتبالم خوب نبود...5- زمانی باغ بود...حالا هر قسمتش یک کاری میکنند...صافکاری...نقاشی...چوب بری...وقتی از پس بچه های کوچه ترکها برنمیامدیم میرفتیم در خیابان بین اینجا و شماره چهارده (که بعدا توضیح خواهم داد) فوتبال بازی میکردیم...خیابان باریکی بود که در مقابل ایستگاه اتوبوسها حکم ورزشگاه شیرودی را داشت در مقابل نیوکمپ!...توپمان که میفتاد اینجا جرات نمیکردیم از بالای دیوار برویم توو باغ...باغ سگ داشت...منتظر میشدیم دل صاحبش به رحم بیاید و خودش توپمان را بدهد...یکی از اصلیترین حریفهایمان در این زمین بچه های خانواده ای افغانی بودند که در یک اتاق نزدیک آنجا زندگی میکردند...
6- مثل شماره دو اینجا هم اولش یک زمین خالی بزرگ بود...تابستانها در آن بادبادکهایمان را میفرستادیم دل آسمان آبی آنروزها...میرفت بالای بالا...قد یک نقطه میشد...ابرها را از همان روزها دوست دارم...بعدا پارک شد...حالا شبها کسی جرات نمیکند ته پارک برود...غروب به بعد پاتوق معتادهای تزریقی و ولگردهاست...چند وقت پیش یکی از بچه های کوچه ترکها تعریف میکرد به بچه اش گفته "اگه اینکارو کنی میبرم دکتر بهت آمپول بزنه!" بچه هم برگشته گفته "خب منم میرم از پارک آمپول میارم میزنم بهت"...
7- اینجا هم قبلا باغ بود...تهش آلونکهایی بود که کارگرها شبها در آن میخوابیدند...حالا دارند در آن یک مجتمع شیک میسازند...هفته پیش سنگش تمام شد...روی آن با حروف درشت انگلیسی عمودی نوشته اند PANIZ 8- مدرسه راهنمایی دخترانه...خیلی از پسر بچه های محلمان اولین دوست دخترهایشان را از برکت این مدرسه داشتند!...با موهای آب شانه زده و کتانی آدیداس سه خطی که با پول تو جیبی هایشان خریده بودند سر کوچه می ایستادند تا لیلی شان برسد!...آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...9- آخرش داستان این زمین خالی بزرگ که گوشه اش در تصویر معلوم است را نفهمیدیم...برخلاف باغها که دیوار کاهگلی داشتند اینجا دیوارهای آجری محکم داشت و یک در آهنی بزرگ رو به خیابان...بچه که بودم فکر میکردم حتما چیزی در آن هست...بزرگ که شدم فهمیدم فقط یک زمین خالی بزرگ است...
10- زمین بازی پارک (خود پارک در عکس نیفتاده)...از این زمین بازی خیلی خاطره دارم...از کودکی ها نه...از روزهای بیست و چندسالگیم...از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی فکر میکردم و هی بغض قورت میدادم و...آخرش میزدم زیر گریه...نمیدانم چرا تا حالا اصرار داشتم این یک راز بماند...حالا شما هم میدانید...
11- یک فضای سبز که در روزهای مشخصی محل قرار کسانی بود که قبلا اعتیاد داشتند و حالا ترک کرده بودند...دور هم جمع میشدند و با بیان خاطرات و تجربیاتشان برای معتادهای در حال ترک به آنها کمک میکردند...چندتا از بچه محلهایمان با شرکت در همین جلسات ترک کردند و خدا را شکر حالا زندگی سالمی دارند...در جنوب شهر در هر محله ای یکی از این جمعها بود (امیدوارم حالا هم باشد)...12- دبستان دخترانه...مدرسه که تعطیل میشد اوضاع دیدن داشت!...انبوه مامانهای چادر مشکی (آن زمان هنوز اکثریت با چادریها بود)...و بچه هایی که من در سه گروه دسته بندیشان کرده بودم!...بچه هایی که بیخودی گریه میکردند!...بچه هایی که همدیگر را دنبال میکردند و بیخودی جیغ میکشیدند و میخندیدند!...و دسته آخر که عاشقشان بودم بچه های آرامی که در همان پیاده روی جلوی مدرسه درسهایشان را دوره میکردند!...13- این پارک نقش مرز بین محله ما و محله پشتی را بازی میکرد!...چون گوشه های دنج زیاد داشت و محل رفت و آمد باباهایمان نبود تازه جوانهای محلمان اولین سیگارهایشان را اینجا میکشیدند!...
14- اگر شماره پنج را خوانده باشید میدانید که اینجا دیوار به دیوار ورزشگاه شیرودی ما بوده!...یک محوطه بزرگ که نمیدانم متعلق به کدام سازمان بود و یک خانواده شمالی سرایداری آن را برعهده داشتند...دلم برایشان میسوخت...در یک محله ترک نشین واقعا غریب بودند...پسر بزرگشان زمان دبستان همکلاسیمان بود...تعریف میکرد که در خانه شان یک آغل دارند که در آن گاو نگه میدارند!...خیلی دلم میخواست یک بار که توپمان آنجا افتاد بروم ببینم واقعا گاو دارند یا نه...ولی همیشه خودش یا برادر کوچکش توپ را از روی دیوار مینداختند طرفمان...ما هیچوقت در آن خانه گاو ندیدیم...
سلام حمید جان،
راستشو بگو سانسور چقدر داشت؟؟؟
حسب فرمایشتان مطلب جنگ ادارات را کمی جلو بردم، ببخش اگر راضی کننده نیست.
- سلام گنجشکک توییتباز...
- خداییش زیاد نبود!...
- ممنون از لطفت
من دیشب خواب دیدم که اینجا کامنت گذاشتم!! ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی نوشته بودم!
فلذا به گیر دادن به خاطر آپدیت نکردنت بسنده میکنم!
ایضاً لایک به کامنت آخر مهدی!
ملتم خواب میبینن تو هم خواب میبینی!...آخه اینم شد خواب!؟ (آیکون "سرکوفت!")...
لامصصب
چیکار میکنید شما باقرلو ها
چیکار میکنی تو با این مملی ات
همیشه پستهاتو میخونم و بجای کامنت و این چیزا ترجیح میدم یه بار دیگه پستت رو بخونم ....
این بار نشد حمید
منم میرم بادبادکم رو باد بدم ...
چیکار کردی تو با من حمید ....(آیکون یه بچه ذوق مرگ شده )
خوشحالم که این پست باعث شده یه دوست خوب از مخاطب خاموش بودن انصراف بده! (آیکون "قربون شما!")...
سلام جناب اقای چند ضلعی ....
حال شما ؟؟
مرام شما که مارو زمین گیر کرده است و بس ... چندی است در منزل خانه نشین شده ایم ... وگرنه اسباب فراهم است تا خدمت رسیده و صله ارحام فرمائیم ....
اوضاع اسمان بلاگیمان هم چند وقتی است صاف است ... نه ابری دارد و نه خورشید سوزانی .....
شاید این روزها از خودمان طوفانی در کردیم و فرشتگان عرش هفتم رو به دور خود جمع کنیم و تحولی نو دراندازیم ....
خدا چه داند .......
ایضا
ما پستتان را پس از انتشار خواندیم ....
نمیدانیم چرا انجا کامنتمان در نیامد ان موقع ......
عزت زیاد رفیق ....
- سلام میکائیل...ای! خیلی بد نیستم!...
- خب خداروشکر!...همین که صافه خوبه...ولی این دلیل نمیشه که منتظر اون طوفانتون نباشیما!...
- راستی چرا توو کامنتا آدرستو نمیذاری!؟...
پستهای آخر چوپان و حامد عسگری رو خوندی ؟
محشرن جفتشونم ...
- ترانه حامد عسگری رو خونده بودم...خوب بود ولی نه در حد اسم و انتظاری که از حامد عسگری هست...
- چوپان رو نخونده بودم...الان رفتم خوندم...اونجوری که باید نفهمیدمش...ولی این دو بیتشو دوس داشتم...
"من شاعرم به یک نم باران دلم خوش است
ای ابرها برای چه تهدید میکنید
باران که آبروی شما بود رفتهاست
فردا چگونه روی به خورشید میکنید"
سلام
مدیونید اگه فکر کنید اومدم بگم یه پست جدید بنویسید
- سلام هاله بانو...
- شما هم مدیونید اگه فکر کنید چند وقتیه دیگه حال و حوصله وبلاگ نوشتن ندارم!...
پرند، به نظرم باید تقسیم کار کنیم در زمینه ی گیر دادن به حمید! بعضی وقتا من گیر میدم بعضی وقتام تو زحمتشو بکش!!
روزای زوج تو گیر بده روزای فرد پرند! جمعه ها هم خودم به خودم گیر میدم!
تو را به هفت پیاله زمان دعوت می کنم ، برای با هم شدن
- ممنون از دعوتت...ولی خب حالا که دعوت کردی چرا آدرس نذاشتی پس!؟ :
http://jonas.blogfa.com/
- پیاله سوم خیلی چسبید...به سلامتی صاحب میخانه...
" زمان ،
کودکی ست که نقاشی خوب نمی داند
موهایم را خط خطی می کند
سپید و سیاه"...
الان که دوباره خوندمت یاد اون آهنگ فرهاد افتادم...
همون که عیدا میخونه... چرا اولش یادم نمیاد؟
"بوی عیدی...بوی توپ...بوی کاغذ رنگی"...
حمیدجان
)
محسن جان
دلم به روابطی که دارید غبطه میخوره
نه این که با داداشام خوب نباشما
نه
فقط به این دلیل که یک داداش بزرگی دارید که خط میده
و یک داداش کوچکی هست که خوب درس پس می ده
خدا برای هم حفظتون کنه، این نکته برایم از همه نکاتی که در این پست و کامنتها دیدم عزیزتر بود. موفق و سلامت و سربلندباشید باقرلوهای دوست داشتنی ما (یاشا
- قربون شما حاج گنجشک آقا!...
- باز که آدرس وبلاگتو اشتباه نوشتی برادر!؟...جدا چه سریه که توو آدرست همیشه کلمه "blogsky" یه "o" کم داره!؟
به به حمید خان مملی جان عزیز. مپ هم می بینید شما پس. افرین به اطلاعات سنجی تان. دوره اطلاعات است و دوره اینترنت و جستجوهای این مدلی. و من هنوز همان ذهن ذغالی را دارم که در آن خاطرات کودکی دیگر دارند کمرنگ می شوند....
شما اما ذهنتان را ارتقا می دهید روز به روز عزیزدل من. مملی می رود و مپ می اید و بعد هزار و یک خلاقیت دیگر. حمید آماده نبرد است....
پس چی!؟ عصر تکنولوژیه خواهر من!...فکر کردی ما ممالک پیشرفته هم مثل شما اسکاندیناویاییها هنوز از روی مسیر حرکت مورچه ها نقشه خوانی میکنیم!؟...
بچگی که عالمی داشت اما چیزی که برام جالبه انیکه چه خوب حتی ریزترین هاشم یادته :دی
خوب از مدرسه دخترونه بگو!شماره میدادی یا نه ؟ :دی
- هاشم!؟...کدوم هاشم!؟ ما اصلا هاشم نداشتیم!
- نه بابا!...به قول عماد ما از اون بچه پچولا بودیم!...
اینجا خوبیش اینه که اگه آپ جدیدی نکرده باشی کامنتا برای خوندن هست ...
تازه این فقط یکی از آثار و برکاتشه! (آیکون "تواضع!")...
۲۰۰ روز که سهله ۴۰۰ تا هم میزنیم

حرفی داری داداش؟؟؟
ولی حالا به مناسبت ۲۰۰ گرد ننوشتنم یه دوسیب مهمونت میکنم.فقط برو اونور بکش چون من سردرد میگیرم.
آقا قلیون ایشونو حساب نکنین.مهمون من هستن.
حالشو ببر
ای بابا! بی شما که صفایی نداره!...آقا نمیخواد! بیا جمعش کن ببر این اسباب لهو و لعبو!
مهدی جان بنده از تمام ظرفیتهای موجود برای گیر دادن به ایشون استفاده کردم دیگه به اینجام رسیده!!
آره مهدی جان! منم شاهدم آقا!...پس کی میای با شمشیر گردن اینو بزنی راحت شیم!؟... *
علتش ترس است داداش
ترس از خود بودن (عنوان یک نوشته، مرض دنیای بسته)
متوجه نشدم...علت چی؟...
قربونت برم .... چقدر خوبه که یکی مثل تو حال آدمو عصر جمعه بپرسه ... خیلی خوبه ... هر چند الان عصر جمعه نیست که من این کامنت رو می خونم ... اما بهترین چیز اینه که صبح جمعه با کامنت یه دوست شروع بشهف که حال آدمو می پرسه ...
دلم برات تنگ شده حمید ... خیلی زیاد...
ممنون ... خوبم ... خیلی بهترم .. هنوز هم می رقصم ... همیشه می رقصم مثل یه کولی ....
خداروشکر...خوشحالم که بهتری
علیکم السوت!...
مخفی اومدم شناسایی نشم که درخواست پست جدید دارم
الان که معلوم نیست آژوام نه؟!
خداروشکر
درخواست پست جدید
نه اصلا معلوم نیست!...شما!؟
حمید، دمت گرم! حالا که این جمعه ام آپ نکردی خیالمون راحت شد که تا جمعه ی بعدی خبری از آپدیت نیست! یه هفته راحتیم!!
به پرند: به بچه ها سپردم آمار پسوردشو برام بگیرن! نگران نباش همین روزا خودم اینجا رو دست میگیرم!!
به حمید: حمید جون دیگه چه خبر؟! گرمای هوا رو داری لامصبو؟؟ گرونی رو که دیگه نگو و نپرس!! (دارم حواستو پرت میکنم که یادت نَمونه به پرند چی گفتم!)
- اینهمه ما دست گرفتیم چی عایدمون شد حالا دو روزم شما دست بگیر ببینیم چی میخواد بشه مثلا! (آیکون "دست گرفتن!")...
- برای پرت شدن حواس من نیازی به کوشش نیست مهدی جان! بنده همینجوریشم در گیج بودن شهره شهرم! (آیکون "شهره!")...
نه به جون خودم
هست کامنتت. خدا نکنه ما کامنت شما رو پاک کنیم!
در ضمن:
لطفا سوال نفرمایید!!!!!!!
- آره الان هست ولی جمعه که گشتم نبود واللا!...اگه واسه وبلاگت جن گیر خوب میخوای سراغ دارما!...
- جاااااااااااان!؟...احتمالا شما با "آقا" نسبتی نداری!؟
وا الله اگه بیایی توی وب ما نظر بدی ثواب داره !
در ضمن بچه جان آپ کن دیگه ؟
۱۲۲ تا نظر چه حسی داره ؟
- جمعه اونجا بودم که!...
- حس سنگینی بار مسئولیت! (آیکون "مموتی پس از پیروز شدن در انتخابات!")...
علت یک 0 کم داشتن آدرس وبلاگم و عرض کردم که پرسیده بودید.
مهم نیست خودتو عشقه،
- اگه بخاطر این بود خب کلا آدرس نمیذاشتی! چرا ملتو سرگردون صفحه های فیلتر شده میکنی برادر من!؟...
- قربون شما!
Alan comment e elahe ro khoondam, manam khoshalam ke inghadr khosh shansam ke dostaye khoobi daram ke mesle maah mimoonan.


nemidoonam chera azinja digeh nemishe ke farsi be typam?
فدای سرت!...فینگلیش که سهله شما بنگولایی هم بنویسی ما با جون و دل میخونیم!...
خدایا در این ماه مبارک چشمان ما را به پستی جدید در این وبلاگ روشن بگردان
الهی العامین
این کامنت شمارو خدا باید جواب بده! تشریف ببرید آسمان هفتم! واحد عرش! (آیکون "بوروکراسی الهی!")...
تو پسر خیلی بدی ! هستی که انقدر دیر به دیر آپدیت می کنی ... آخیش ...
پس بد ندیدی! من یکی رو میشناختم که به مدت دو ماه کلا وبلاگشو از دسترس خارج کرده بود! (مدیونی اگه فکر کنی دکولته بانو رو میگم!)...
چن روز پیش توو شرکت یه ساعت خلوت که خبری نبود دیدم وحید داره وبلاگتو می خونه ... با خودم گفتم یعنی الان چه حسی داره از مرور این نوستالژی های کودکی ... ازش نپرسیدم چون نخواستم خلوتشو بهم بزنم ...
"یاد و دریغ"...
نوستالژی از معدود کلمه های غیرفارسیه که قشنگ ترجمه اش کردن...اکثر اوقات نیازی به پرسیدن نیست...همینه...یاد و دریغ...
yani man alan faghat be fekr e ye icon e gondeh am ke khejalat o azin chiz miza ro neshoon mideh.


rasti, shoma ehyanan key hessetoon bar migardeh eeshala?
Hamid, khodaeesh cheghadr bayad naazet ro bekeshan khal ol laah ke post benvisi. ye kari nakon, baaz parcham be dast biam eteraaz raah bendazama
baaz shoma ha, doro baretoon kesi hast, man inja yekshanbe ee tak o tanha khoone moondam ke masalan hey weblog gardi konam, hichkas mahz e rezaye khoda up nakardeh
- ناز چیه!؟...نگو آبجی! بونه دست نااهل جماعت نده فردا واسمون حرف درمیارن میگن فلانی با یه من سیبیل اهل ناز و کرشمه اس! (آیکون "جویدن گوشه سبیل از سر خشم!")...
- میدونم خوشحالت نمیکنه ولی باور کن دور و بر ما هم کسی نیست...حداقل خودمو که میتونم بگم...
اگه هفته تو یه یکشنبه داره هفته من هفت روزش یکشنبه اس...
Bazi ha ehyanan email daryaftideh and.
emzaa: Monavar ol Molook
شما که انقدر کارت درسته بیزحمت یه فالم واسه ما میگیری!؟ (آیکون "استفاده ابزاری!")...
Delam gereft Hamid, Omidvaram ke kheili kheili zood, baramoon benvisi ke hameye roozhaye hafte at, por az shaadi o hayajan e
hamisheh shaad o sarhal bashi :-)
ممنونم...تو هم همینطور
Valla ma fal ham migirim, faghat chon maah e ramezoon e bayad ke vaght e ghabli dashteh bashin
(icon e kesi ke mikhad talafi ye bazi chiza ro dar biareh
چون ماه رمضونه باید وقت قبلی بگیرم!؟...نگفتم برام روضه بخونی که!...یه فال ساده اس! کار مارو راه بنداز بریم دیگه!...
Eeeeeeeee yani man yadam nayad ke bazia be khater e maah e ramezooni, hey mipichooneh?

vayyyyy Hamid, badaz salha yaad e avalin roozi ke rafteh boodim faal e ghahveh oftadam. cheghadr khanoomaro aziat kardam man, ba harf haye oon , alan man bayad naveh dar mishodam o 2 ta dogholoo midashtam
haalaa chon shomaee baasheh, ghahvat ro ke khordi , nalbeki ro bezar roo fenjoon o bargardoonesh be samt e khodet o niat ham bokon
- ما قهوه خور نیستیم! میشه استکان چای نباتم رو برگردونم!؟
- بده طفلک به فکر آینده ات بوده!؟...میدونی اگه ایران بودی و اون بچه هارو داشتی الان ماهی چقدر کاسب بودی!؟ (آیکون "لاهیگ در صف عابربانک فرنگ برای دریافت یارانه نقدی خودش و بچه ها!")...
سلام!
حضور اینجانب صرفا به جهت گرداندن سینی شربت خاکشیر بین کامنت گذاران محترمی است که از بس به زبان بی زبانی و زبان با زبانی! جویای آپ کردنتان گشته اند دهنشان کف نموده!...و ارزش دیگری ندارد!!!
(ایکون دختر دم بختی که با لپ های گل گلی داره سینی شربت را میچرخاند و در همین حین نگاه و ایضا لبخند گرم مادر شوهر پسندی هم حواله ی خانوم مسن های جمع میکند!)
- السلام علیک یا تیرازه الملوک! (من از طرف عربا شرمنده ام! خب چیکار کنن طفلکا! "ژ" ندارن دیگه!)...
- خاک بر سرم! دختر انقدر پررو نوبره واللا! ببین چجوری داره میخنده خواهر! اییییییش! (آیکون "بی بی حمید السلطنه در حال براندازکردن عروس آینده!")...
با تشکر از تیراژه عزیز. آیکونِ "مهدی در نقشِ برادرِ تیراژه و در حالِ برداشتن یک عدد شربت و در عین حال در حالِ چپ چپ نگاه کردن به دامادِ احتمالی البته با یک لبخند تصنعی!!"
حمید انقدر تأخیرات زیاد شده که چند روزه فقط داریم به کامنتای همدیگه گیر میدیما دقت کردی؟! نه اینطوری نمیشه خودم باید یه وبلاگ بندازم توو تسبیح!
وبلاگو مینویسن!...اونیکه میندازن توو تسبیح یه چیز دیگه اس عزیزم!
تمام روز در آیینه گریه می کردم...
"به من چه دادید ای واژه های ساده فریب؟"...
درگیر واژه هایی؟...
...سلام حمیدجان...جدن اگه حوصله آپ نداری...فقط کامنت بچه هارو جواب بده..و کامنت بگذار تو پست بچه ها !!..
...مطمئنم تخصصت برا این کار..اونم بدون گذاشتن پست جدید !..اونقدر بالا رفته که میتونی کنتراتی کامنتدونی هارو برداری...ساعتی نه..کلمه ای بهتره !...
..سود خوبی داره هاااا...
- سلام مامانگار جان
- فکر خوبیه ها! نه کرایه مغازه داره نه مالیات شهرداری! (آیکون "حمید در حال گشتن دنبال ماشین حساب برای محاسبه سود و زیان احتمالی!")...
چقدر خاطرات فوتبالی داشتی ... حالا خوبه فوتبالت خوب نبوده .
در ضمن اینها که گفتی اکثرا حکایت مکان ها بود و نحوه ی بازپس گیری توپ های فوتبال از آن مکان ها نه خودت در آن مکان ها !
۱۳۸
۱۳۹
۱۴۰