ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...
میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد. میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...
صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...
میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...
سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال! تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...
لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم...
-
سلام حمید...
حمید... منوچ بهونتو میگیره !میگه دلم واسه دایی تنگ شده !
فیس بوکم که نمیای ! زنده ای؟ حمید اگه مردی بگو !من طاقت شنیدنشو دارما !
نه . دور از جونت خان داداش .
ساده و دلنشین.راستی سلام.خوشبختم!وب جالبی دارین.کارشناسی و می ذارم به عهده ی اهل فن .عاااااااااالی بود
سلام و حال شوما چطوره و اینا
دلمون تنگ شده حسابی دادا حمید- کوجای؟
قشنگ بود...
سلام علیکم برادر
کیف حالک؟
من چرا له شدم ؟! تو چرا از این داستانا مینویسی ؟! یعنی چه شیمی درمانی ؟ چرا یادم میندازی ...
کاش بنویسی پسر ...
مطلب چند پست قبل ترت رو خوندم. در باره وبلاکای موقتی... به دل ام نشست.
و از این که دیدم هنوز فیدبک مخاطب ها رو داری، خوشحال شدم.
من که مدت هاست، به عشق تک خواننده وبلاگم نوشتم و سکوت کردم: خودم. خیلی حرفه. ده سال وبلاگ نوشته باشی و حالا، سوت و کور ...
خلاصه که برقرار باشی و چراغ خونه ات همیشه روشن...
حمید خان جان خوبی؟روزای پاییز
داره تموم میشه ها.....سرمای
زمستون داره از راه می رسه...
نبییییینم سوز زمستونی از درز
پنجره های خونت بیاد توآ....ما
شعله بدست مراقب اینجاییم
....یه سرم به خونت بزن.....
یاحق...
چه به دلم نشست کامنت آوا
شاید بیشتر از یک ماه میشه که یه فایل نت پد واست نوشتم
هر کاری میکنم دستم نمیره که کاملش کنم و برات کامنت بذارم
نمیدونم چرا
زمستون بهونه ی خوبیه برای نوشتن ...شاید اصلا دنبال بهونه نیستی ..نمی دونم ..فقط برای اولین باره که از سکوت خونه ی کسی دلم یخ زده ...همین ..
کجایی پس آقا؟! خیر باشه این سکوت طولانی
گرچه:
سکوت جاده طولانی عظیمی نیست
منتظریم
سلام حمید
هیچ میدونی چقدر جات خالیه؟
میدونی؟
هر جا هستی روزگارت آرام
من هم کامنت آوا رو خیلی دوست داشتم.
دلمون برات تنگ شده.
یاد ایمیلی که واست فرستادم افتادم...
اومدم ببینم دست از این چله نشینی برداشتی یا نه ... ولی انگار حالا حالاها قراره توبه نشکونی.....
دسگه قرار نیس تو ننوشتن رکوردار باشی ها !!!!
خلاصه اینکه ...
منتظریم
زمستون داره سر میاد
بنوبس حمید....
اینجا چیزی کم دارد ....چیزی مثل خود خودت.
بی خیالانه بنوبس . فقط باش و بنویس
نویسنده ی بزرگی هستی. محشر بود و اصلن نفهمیدم کی تموم شد...چقدر خوبه که آدمایی مث تو هنوز می نویسند.
بهم سر بزن لطفن. اگه وقت کردی.ولی به داستان هام نخند! خوب؟
حمییییییییییید. بنویس. خواهش میکنم بنویس!
یکی گفت به توی "لعنتی" بگیم که بنویسی!
من شرمنده ام. از طرف دوستت نقل قول مستقیم کردم.
بنویس پس....خوب؟
سلام
شما فقط ۴ روز دیگه برای نوشتن پست جدید وقت دارید (سه ماه ننوشتن کافی نیست؟؟؟؟؟)
من دوباره به در بسته نخوردم همین جوری از اینجا رد میشدم
سلام حمید جان
...
سلام حمید جان
سلام حمید خان .
فردا میشه ۳ماه که هیچی ننوشتی . نمیخوای برگردی ؟ دلمون واسه حمید و دلنوشته هات تنگ شده . کی میای ؟
ای کاش زودتر بنویسی! قلمت زنگار نگیره......
دی ماه تمام نمی گردد مگر نه؟
لولاهای در ِخانه ات از بارانهای
این روزها زنگاری می شود
صدایشان را می شنوی؟؟؟
گرمای دستی را میخواهد
خانه غبار روبی ِ صاحبش
را میخواهد ومی خواند
نه میهمانانش را......
میدانم که از گوشه ء
باغچه پشت آن تک
درخت گاهی نیم
نگاهی میکنی..
یاشایداینراحس
می کنم....بیا
نفت ِفانوسها
هنوووز تمام
نشده......
هنووز هم
کورسویی
*روشنی
برپاست*
یاحق...
سلام
حمید کجایی؟ -بروزن حسنک کجایی؟-
غیبتت داره از صغری به کبری تبدیل میشه!
امیدوارم هرجا هستی سالم و موفق باشی و مشکلی نداشته باشی . و مهم تر از همه زود بیای.
سلام
هنوز نیامدی؟
زمستون شده ها..هوا سرده...من و شما که دیگه جون برف بازی نداریم...باید بشینیم زیر کرسی...میبینی؟..کرسی سرد که نشستن نداره...جانی بده به این خانه...قبل اینکه انارها خشک بشن و آدم برفی ها به خاطره ها سپرده بشن..
تو که از خاطر ما نمیروی...می روی؟..عجب سوال احمقانه ای..چرا از تو پرسیدم؟..این روزا تب دارم انگار..هذیون زیاد میگم..باشه...از خودم مبپرسم و ذهنم
...نه..تو موندگاری..
راستی..سلام
خصوصی
کجایی؟
داداشی داداش حمیییییییییید.............کجایی خو ؟ مملییییی...علیرضاااااااااااا....خانوم رضاییییییی...........کجاییییییییییییید ؟ صاب خونهههههههه ......بابا سه ماهه میام در میزنم زنگ میزنم کسی جواب نمیده....چی شده لعنتیاااااااااااااااا؟
ها؟ چیه؟وا.....کی گفته من با امیدواری اومدم اینجا و حالا امیدواریم شده میخ و رفته توو چشمم؟؟؟......این حرفا چیه.....؟؟؟؟...من فقط داشتم از اینجا رد می شدم....
سلام حمید...
امروز شد 100 روز...
بی خیال دل ما هم اصلا...
سلام
برای تولد 1 سالگی مرزبان نامه یه بازی وبلاگی ترتیب دادم
اگه شرکت کنی خیلی خوشحال میشم
برای شرکت کردن به مرزبان نامه سر بزن
به دیگران هم اطلاع بده
اینجا الان اون آیکون رو لازم داره که یه دستش رو زده زیر چونه اش و با انگشتای دست دیگه اش با عصبانیت ضرب گرفته ...
نمی نویسی ؟
مملی، تو حمید ابر چند ضلعی رو ندیدی؟
بهش بگو فراموشون نکنه هااا....
*فراموشمون!
chera nistin aslan?
خ.ص.و.ص.ی
یاحق...
کاش بازم مینوشتین کجایین پس ؟؟؟؟
چهل صبح دعای عهد خواندم و نیامدی ! کجایی پس؟
میدونم هستی یه جاهایی رو میخونی
یه جاهایی رو هم نه. بی سر و صدا میای و میری
نمیدونم دلت از چی یخ زده. یه جاهایی دستت رو از جیب پالتوت در میاری با استینش شیشه رو یه اندازه ی یه دایره تمیز میکنی و یه نگاه مینذازی تو خونه ی طرف و یه لبخند میزنی و میری یه جاهایی هم...بگذریم.
گفته بودم یه کامنت طولانی دارم که تمومش نکردم.باید قبل از اینکه پالتوتو در بیاری و بشینی پشت میز این کافه ی قدیمی و قلم رو تو دستت بچرخونی به نوشتن یه نمیدونم شبیه داستان یا هرچیز دیگه غیرت کنم و اون کامنت وامونده رو تمومش کنم و برات ارسال کنم
برعکس روزای دیگه میگم کاش به این زودیها آپ نکنی.بس که بی غیرتم!
سلاممم
خوب صبوری برادر من............