آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند...
تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...
این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا...
دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...
***
گوشه ی دفترمشق یک مملی
دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد.
یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد.
بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه...
عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.
چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود..
از وقتی لینک مو مفقودالاثر کردم آدرس اینجارو چپندرقیچی وارد میکردمو جوابم این بود همچین وبلاگی نیست..اخیش برم بخونم چیا این مدت نوشته شده
- خوش برگشتی...
- چیز قابل توجهی نیست! مثل همون قدیماس!
تازه با این مملی خانمه یا آقاست نمی دونم آشنا شدم. خاله کلاس چندمی؟؟؟
ای ول داشت داداش دمت گرم. ای ول ای ول داش حمیدو ای ول
آقاس دیگه! مخفف درب و داغون "محمد علی"!...
ای جاااااااااااااان من، یاد یک برنامه ی رادیویی افتادم که خیلی دوستش داشتم و الان اسمش یادم نمی آید،یک همچین آیتمی داشت که عجیب لذتبخش بود، آنوقت ها که خیلی مملی می نوشته اید ما هنوز شما و خانه تان را کشف نکرده بودیم،ولی الان رجوع کردیم به پست تاریخی آقای پیرزاده و انصافا که مملی نوشت های تان عجیب دلچسب بوده و بیشتر از امروز هم،
می خواهیم قلمتان را هوارتا
متاسفانه این برنامه ای که میگی رو نشنیدم.
بهترین نمونه ی خاطرات طنز اینشکلی از زبان بچه ها که تا حالا دیدم اون آیتم زنگ انشای برنامه خنده بازار بود. نمیدونم دیدی یا نه. عالی بود! با در نظر گرفتن خط قرمزهای عجیب و غریب صدا و سیما برای شوخی ها خیلی هنر میخواد که آدم بتونه همچین چیز بامزه ای دربیاره.
بله دیدم،اون برنامه ی رادیویی هم همچین تمی داشت
کسی انشای کودکانه ای می خواند...
موافقم،توی این مملکت برای حرف زدن و طنز ساختن
هم هزار راه پرپیچ و خم و صدالبته هنرمندانه لازم است،
قلمتان پایدار
اهههههههههههههههههههههههههه.خب بگیر یه پست بنویس دیگهههههههههههههههههههههههههههههههههه
اه.اصنشم ننویس. لوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
اصنشم دیگه منتتو نمیکشم.از الان به بعد دست به خشونت میشم. تو حرف حساب حالیت نیست. هی من میخام با گزینه های دیگه ی روی میز و به صورت مسالمت امیز همه چی رو درست کنم ولی تو و امثال تو نمیزارن
حمیییییییییییییییییییییییییییییییییییید امشب وبلاگتو میترکونم
الان ساعت 7:30. بنده الان میرم به طراحیه برج ام ادامه میدم ساعت 10 برمیگردم و میترکونمت حمید جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان. یوهاهاها
باشد که عبرتی باشی واسه ی وبلاگنویسان پرشین اینده
اصنشم ما این حرفا حالیمون نیست که حالش نیست و اینا.
یعنی چی حسش نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو اگه بخای میتونی ،تو نمیخای. اصنشم دوس دارم گیر بدم. با من کل کل نکنی که حالتو میگیرماااااااااااااااا بعد حال خودم هم گرفته میشه
آقا حمبد اینقد ما رو لینک نده به ریز حرف .. آقا ما بلند می خوایم بلند... چند ضلعی رو دریاب جانا
چه جلافتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بی محلی به کامنتای مننننننننننننننننننننننننننننننننن(من رو بلد کن با فونت Bnazanin 80)
خــــــــــــــــب عزیزم بگو ببینم چه مدل کامنتی دوس داری؟
شانس اوردی که چشمام عجیب میسوزه و جونم برا گذشتن همین 4تا کامنت تو وبلاگ بچه ها در اومد (چه برسه به ترکوندن اینجا) وگرنه چنان میترکوندم کامنت دونیتو که صفحه مدیریتت بالا نیاد" ایکون یه مخاطب زبون نفهم" شاید هم "ایکون یه مخاطب نما"
ولی حمید خان جان شبهای آتی هم هست دیگههههههههههههههههههههههههههههههههههه
سلام حاج مش کبلایی
خداییش اینا فقط از خودت برمیاد
اگه شما باشی شقیقه رو به اونجا مربوط میدونی
فکر میکنم مشکلات جامعه بشری به همین سادگی ای باشه که نوشتی مشکل ما آدماییم (البته اگه به سیاستمدارا بشه گفت آدم)که نمیخواهیم مشکلات حل بشه.یه جورایی نونشون تو مشکلاته
کچلمون کردی تو هم با این آپ کردنت حمید جان
آدم اضافی همیشه اضافیست ...
اوهوم
ما راویان قصه های رفته از یادیم...
سلام
و به روزم
آپ کن ن ن ن ن
مردیمممم
تشریف بیارید به گروهیانه وبلاگمان در "دانه های ریز حرف"!...
مگر از رو جنازه ی من رد شی که آپ کنی
اصن من اون دستی که بره رو کیبورد واسه اپ کردنو قلم میکنم.حالا امتحان کن اگه میخای
چشم! (آیکون "حساب بردن!")...
من تا این حد بت اجازه میدم که جواب کامنت بدی. همین. فوق فوقش تو دانه ها بنویسی اون هم در حد عاشقانه تک خطی.اره.بیشتر شه با من طرفی
تو رو خدا بذار بنویسم!
نوشتن سهم منه! حق منه! عشق منه!...طلاقش نمیدم! (آیکون "مرحوم شکیبایی!")...
به بهانه ی کامنت 120 ام و جهت بالابردن فرهنگ شعرخوانی و فقط به خاطر وبلاگ ابر چندضلعی(حمید دقت کن برا تو نیست برا وبلاگته این کامنت:دی):
به شب و پنجره بسپار که بر می گردم
عشق را زنده نگه دار که بر می گردم
بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را
دست از این خاطره بردار که بر می گردم
دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است
تکیه کن بر تن دیوار که بر می گردم
بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می شوم این بار که بر می گردم
گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی
به همان دیده بیدار که بر می گردم
پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار
روی رف آیینه بگذار که بر می گردم
پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست
به شب و پنجره بسپار که می گردم
امید مهدی نژاد
چقدر بیت آخرش قشنگ بود...
نیومدم بگم چرا آپ نمیکنی ..اومدم برای عرض سلام و خواندن کامنتا و جواباش که دوست داشتنی و لذت بخشه ...خوبی که شما ؟؟؟
سلام از ماست!
خوبم!؟...بعید میدونم!
http://setaresoha.persianblog.ir
مینیمال های محشری داره ...
خوندم بعضیاش فوق العاده بود...مثل اینا:
"شادی
غمی است که خدش را به کوچه ی علی چپ زده"...
"اغنیا مرحوم میشوند
فقرا می میرند"...
"برای تصور رنگین من
بوم را ابتدا کلا سیاه کنید
سپس
بروید پی کارتان
نقاشی تمام شد"...
"سالهاست ساعت اتاقم را کوک نکرده ام
رفتن سر تنهایی که داد و هوار نمی خواهد"...
لینک می دم به این پستت تو وبلاگم...
ممنون از لینکت. خوشحالم که دوستش داشتی.
سلام
خواندمش .تشکر
خواندمش و فکر کردم ! به سال های سالی که هر از چند گاهی موضوعی بحث روز میشه مثل یک نمایشنامه ی تراژدی ! ما می دونیم همه اینها نمایش و فیلمه اما گارگردان سعی بر این داره که اونقدر باورش کنیم تا اشکمون را در بیاره ! و در این میان دل های پاکی هم پیدا میشن که می شکنن چون از جنس شیشه هستن
منظورتو نفهمیدم
کی برمیگردی بنویسی ؟
هستم!
بصورت نیمچه مرتب توو وبلاگ "دانه های ریز حرف" یه چیزایی مینویسم!
امروز ، ساعت 30 ام
حالا که تا اینجا اومدم بزار بی صدا نرم
خستهام دوستان...
به نام خدا خسته ام دوستان
به جان شما خستهام دوستان
... ز پا تا به سر ... یا به شکل دگر!
به دیگر بیان خستهام دوستان
هیاهو هیاهو هیاهو، سکوت
صدا بی صدا خستهام دوستان
زیادی زمین خورده و خاکیام
کمی بیهوا خستهام دوستان
ببخشید معذورم از شرح و بسط
که اصلاً چرا خستهام دوستان
مپرسید از ماجراهای من
من از ماجرا خستهام دوستان
هم از جانورهای آدم بزرگ
هم از بچهها خستهام دوستان
از این خرده لبخندهای مسی
و ایضاً طلا، خستهام دوستان
ز کوچکترین صیغهی فعل امر
برو! یا بیا! خستهام دوستان
جدا از خدا شاکیام از همه
که از ما سوی خستهام دوستان
من از نام تاریخی آزمون
چه بود؟ابتلا؟ خستهام دوستان
ز دنیای خالی ز شادی سرور
ز ماتم سرا خستهام دوستان
در آخر: پیامی که لو رفته است
من از ابتدا خستهام دوستان
از اکسیر و از بوته و زر شدن
و از کیمیا خستهام دوستان
از اصواتِ تخدیرِ عهدِ عتیق
ز هین! و هلا! خستهام دوستان
و هم از غزلهای ریملزده
ز شعرِ اِوا خستهام دوستان
ز فاضل نمایی به سبک جدید
لذا...هکذا...خستهام دوستان
سید حسن حسینی
قشنگه. زبانش حتی در این شعر غمزده یه طنز خاص و دلنشین داره
طرحهاشو خوندی؟...محشره...
"شاعری وام گرفت،
شعرش آرام گرفت!"...
"شاخهای گل در دست،
شاعری قامت بست،
بعد با نام خدا،
چند رکعت تن گل را بوئید"...
"جمع دربارهی اثبات وجود ازلی گپ میزد،
ژنده پوشی طلب برهان کرد،
شاعری شعری گفت،
عاشقی آه کشید،
عارفی هو هو کرد،
تاجری دسته چکش را رو کرد!"...
"تاجری ارهی برقی آورد،
پای یک منظره را امضا کرد!"
"شاعری وارد دانشکده شد،
دم در،
ذوق خود را به «نگهبانی» داد!"...
"مختصر شرح دهید:
۱-صله در شعر چه نقشی دارد؟
۲-بغبغو یعنی چه؟
(لطفا از حاشیه پرهیز کنید)
و موفق باشید!"...
"نانوایی ز قضا شاعر شد
شاعری را غم نان
کاسب کرد"...
"تاجری دسته گلی پرپر دید
یاد پروانه ی کسبش افتاد!"...
"شاعری روی زمین
سیب سرخی را دید
زیر لب فاتحه ای خواند و گذشت!"...
یک روز باید بگذرم، از زیر قرآن، از خودم...
من کیستم؟ من کیستم؟ مردی هراسان از خودم
هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از خودم
در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی
بی پرسه دور افتاده ام چندین خیابان از خودم
تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود
من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از خودم
من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از تو و ...
از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم
آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست
گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم
آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلک هات
می سازم از هر ناگهان، یک نام ویران از خودم
من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند
یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم
عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای
آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم
دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم
دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از خودم
بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی
ردّی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم
عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی
با مرگ می گیرم ولی یک روز تاوان از خودم
باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود
یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم
من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه
یک نرمه باران از تو و چندین زمستان از خودم
موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا گذشت
بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم
محمدحسین بهرامیان
گفتی شعر طنز یاد این افتادم
«ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق ترین مردان این ایلیم
مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا، فرزند هابیلیم
آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم
در بین ما یک عده هم هستند…
این روزها مشغول تعدیلیم
در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم
آخر کجا می آیی آقا جان؟
بگذار، ما مشغول تحلیلیم
دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم
درس “پیام نور” تان از دور
خوب است، ما مشتاق تحصیلیم
آقا، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تاویلیم
نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم
گفتند: شرط راستی، مستی است
ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم
در کل، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم
اینها اگر کرم اند، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم
فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم
در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه ی حسّاس آشیلیم
“آدم شدن” یک ایده ی نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم
سیصد نفر “آدم” که شوخی نیست
مستلزم تغییر و تبدیلیم
تعجیل، کلا کار شیطان است
اصلا چرا مشتاق تعجیلیم؟
وقتش که شد، آن وقت می گوییم:
آقا بیا کم کم که تکمیلیم
وقت عمل هم می رسد امّا
فعلا به فکر حفظ و ترتیلیم
آخر چطوری حرف حق؟ وقتی
مشغول ذکر و ورد و تهلیلیم
ما با همین حالت که می بینید
مستوجب تشویق و تجلیلیم
صندوق عهد و رای اگر باشد
یاران داوود و سموئیلیم
توی صف عشاقتان از صبح
ما صاحبان ساک و زنبیلیم
بعضی به نامت، بارشان شد بار
ما تازه فکر بار و بندیلیم
(کار غنایم را به ما بسپار
چون خبره در تقسیم و تحویلیم
باد هوا خوردن که ممکن نیست
آخر مگر ماها حواصیلیم)
***
گفتند: روز جمعه می آیی
ما روزهای جمعه تعطیلیم …
از وقتی مهدی اونجیری پیغامگیرمو لو داده دیگه میترسم بگم "سرچ کردم باقیشو خوندم!"...ولی به هر حال سرچ کردم باقی شعراشو هم خوندم. خیلی از کاراشو خوندم ولی جز همینی که کامنت گذاشتی طنز دیگه ای پیدا نکردم...اکثر کارایی که ازش خوندم متوسط بودن (برخلاف این که به نظرم خیلی خوب بود)...کاش تمرکزش رو روی طنز میذاشت...
مملی نوشت ها رو خوندم، از وبلاگ آرش پیرزاده تا اینجا... توی این شب، توی این بی خوابی... حالا می تونم با یاد مملی و حرفهاش تا صبح رویا ببافم... مملی اونقدر واقعیه، اونقدر ملموس و آشناست که انگار سالها پیش بوده و من دوباره پیداش کردم... چقدر این پسر ... چقدر این پسر...
ممنونم! ممنون!
- باورت میشه برای خودمم همینطوره؟ این آشنا بودنش رو میگم
گاهی وقتا فکر میکنم واقعا یه جایی یه همچین بچه ای هست
- ایشالا به زودی (شاید همین فردا پش فردا!) پاشو به "دانه های ریز حرف" هم باز میکنم!
سلام علیکم
یعنی خدا نگذره از بعضیا که دست به قلم نمیشن
یعنی امشب چقدر یه چندضلعی میچسبید....خیلی خب، لازم نیست باز بگی حوصله نداری،یا تو مودش نیستی، یا چی و چی و چی....خودم میدونم، فقط خواستم یاداوری کنم امشب دلم هوس چندضلعیاتو کرده.همین
ارادت خاص داریم جزیره بانو جان...
مخلص شما و دلتونم هستیم...
حیف که...
همین...
طنز دیگه ای پیدا نکردی؟مطمئنی؟برم یه سرچی بزنم. به سرچای تو امیدی نیست
حالا توو سرچ با من کل میندازی!؟
بچه جون تو کجا بودی اونزمون که ما سرچ میکردیم!؟ (آیکون "غرور پوچ به سبک اونایی که از خاطرات اوایل انقلاب میگن!")...
http://s3.picofile.com/file/7405260642/no55_sotooneazad_com.pdf.html
در راستای بالابردن سطح ستون آزاد خوانی. امیدوارم لذت ببری
یه چرخ کوچولو توش زدم! باحال بود!
سیو کردم سر فرصت بخونم. مرسی.
جناب چند ضلعی زیر قلمی بدیم بنویسی ، بنویس برادر.
هی وای من چه خودشو لوس می کنه ها .
اگه ننویسی فحش می دم .(تهدید )
البته نترس فحش های ما درحد بی تربیت و بی شخصیته .اونم که نوازش حساب می شه .
بابا بنده که دارم یه روز درمیون درفشانی میکنم!
اتفاقا پیش پاتون همین الان سه تا مملی توو وبلاگ "دانه های ریز حرف" پست کردم. بفرمایید اونجا در خدمتیم!
وای من عاشق این مملی ام...این کودک فهیم...
بچه که بودم وقتی عکس های فلسطین رو میگذاشت به معنای واقعی جیگرم کباب می شد !! همیشه کابوس میدیدم که ادم هایی ایران رو اشغال کردن و پدر و مادرم رو کشتن...
عالی عالی عالی بود:)
همه شو خوندم
واقعا فوق العاده بود
« ... و چه ایرادی دارد که شعارمان از شعورمان باشد ؟ »
از سعید بیابانکی بخوانید:
زشت است اینکه گیر سر از چین بیاوریم
کبریتهای بیخطر از چین بیاوریم
آوردهایم هر چه شما فکر میکنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم
هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما میرویم گور خر از چین بیاوریم
آوردهایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم
هی نیش میزنند و عسل هم نمیدهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟
خوانندهها چه قدر زمختاند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم
حالا که خوشگلان همه رقاص گشتهاند
پس واجب است شافنر از چین بیاوریم
خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم
تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم
حالا که نیست کار بُزان پای کوفتن
ما میرویم گاو نر از چین بیاوریم
یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم
گویند سر عشق مگویید و مشنوید
ما میرویم لال و کر از چین بیاوریم
حمید باقرلو
میدونم
تو برای گرد و خاک وبلاگت هم انگار حس قائلی
به هر بهانه ای خاک نمیگیری از طاقچه انگار
مثل آخرین کتابی که خوانده ای و هنوز کنار تختت است
تا کتابی دیگر برای خواندن در دست نگیری, کتاب کنار تختت به قفسه ی کتابخانه بر نمیگردد.
تا چای تازه دم نکنی
تفاله های چای قبلی توی قوری میمانند.
تا سیگار تازه نگیرانی.. ته سیگار قبلی توی زیرسیگاری میماند..
شاید هیچ کدام اینها که گفتم آن نباشد که تو انجام میدهی..اما من درست میگم!
کم کم.. اما شناختمت رفیق
صبر میکنیم../
مثل همیشه انقدر خوشگل گفتی که آدم با یه بار خوندنش سیر نمیشه...
مثل همیشه حقه...
مثل همیشه خودشه...
.
.
.
مثل همیشه مخلصیم و ارادت...
عاشقتم...ماه می نویسی...ماه
کودکی ما پر بود از ...بمب باران های چچن...نواز غزه...فلسطین اشغالی...
و هیچ وقت نفهمیدیم جشنوازه بادبادک ها کجا و کی برگزار می شه...
لابد نیازی نمیدیدن بدونیم دیگه! میخواستن از همون اول مرد بارمون بیارن!
چه امید واهی ای باز کردن اینجا به امید آپ شدن....گور بابای آپ شدن و دلِ ما،خودت چطوری؟
خوب باش رفیق
و اینکه ما تا روز موعودمنتظر نو شدن اینجا میمونیم، ما یه همچین ادمای بامرامی هستیم:دی....
نفرمایید! ما مخلص دل شما هم هستیم!
ای...خیلی بد نیستم! طبق معمول!
چه کاریه تا روز موعود منتظر باشید!؟
بنده که همیشه توو "دانه های ریز حرف" پلاسم! بفرمایید اونجا دیگه!
فیسبوک قرار بود برای من باشد !!!
این پستت همون قدر بم مزه داد که وقتی سهم گوجه سبزهای داداشم رو اون موقعها یواشکی از تو کاسه اش می دزدیدم.
سلام حمید . چند بار سعی کردم کامنت بزارم واسه پستات ولی هی میگه کد رو اشتباه وارد میکنم !نمیدونم منو چی فرض کرده !
الانم نمیدونم کامنتم میرسه یا نه . فقط دلم واسه تو ، اینجا ، مملی و... همه چیز تنگ شده بود
دروغ که نداره بگه! لابد داشتی اشتباه وارد میکردی دیگه! (آیکون "طرفداری به سبک حمایت مموتی از مشایی!")...
خیلی مخلصیم! ما بیشتر!
بالاخره رسید
(آیکون "بزن اون دست خوشگله رو!")...
چند وقته اینجا کامنت نذاشتم ؟؟؟ الله اعلم ....
بله می دونم تو دانه های ریز حرف یک روز در میون فعالید اما من ترجیحا اینجا رو بیشتر می پسندم
..
قصد ما از مزاحمت فقط یاداوری تبریک یک روز قبل از تولد بود و لاغیر ...
قصد ما هم از جواب دادن این کامنت یاداوری این بود که خیلی مخلصیم ولاغیر!
هاله؟
یک روز یا دو روز؟
حمید...برای تولدت هم آپ نمیکنی؟
حمید
بحث قلم نیست..ی مثلا وب و اینا
بحث اینه که
از اونایی هستی که
ادم کنجکاوه چی تو فکرشون میگذره
که این دفعه چی قراره تو دنیا و مافیها نظرش رو جلب کرده باشه
من برای یه پستت میخواستم کامنت طولانی ای بزارم
با یه اعتراف کوچولو
فکر میکنم همون پستی بود که برای وبلاگ نویسی نوشته بودی
میخواستم بگم
انگار کامنت گذاشتن برای تو یه جور کلاسه..دلیلی که شاید در یکی دو کامنت اولم من هم دچارش بودم!
یه ابراز وجود
یه جوگیری خاص
ترسیدم که توهین آمیز باشه
همین الان هم میترسم
ولی فک میکردم
این یه تبه..یه نوع حکایت حراجی هایی که وقتی میبینی شلوغن
هر جور شده فکر میکنی باید یه چیزی بخری وگرنه سرت کلاه رفته
یه مدت برات کامنت نذاشتم
بعد دیدم با اینهمه هنوز هر روز وبت رو باز میکنم و کامنتها و جوابا رو میبینم
بعد دیدم که این جوابات به کامنتهاست که کامنتگذارها رو سر ذوق میاره
بعد دوتا پست بود که کامنتها رو جواب ندادی یا تک وتوک
گفتم پست بعدی معلوم میشه چی به چیه
که اگه کامنتها رو تحویل نگیری بازم کامنتدونیت این میشه یا نه
بعد از یه مدت دیدم چقدر جای کامنتهای خودت برای بقیه وبلاگها خالیه
به این نتیجه رسیدم که یه دلیل این استقبال همیشگی از پستهات کامنتهای جونداریه که برای بقیه میذاری
بعد رسیدم به اینکه شاید سابقه ی وبلاگ نویسی
ویا لینک دادن های مدام جناب باقرلو یا مثلا بچه ها در تاپ تن موثره
خلاصه اینکه گیر داده بودم به دلایل محبوبیتت و شلوغی مداوم کامنتدونیت
الان ولی نه
میدونم قلم و دید خاصی داری
گاهی چیزی رو میبینی که بقیه نه
منکر تاثیر وجه ی عمومیت در استقبال مخاطبین نیستم
که ممکنه خیلی ها قلم بهتری از تو داشته باشن اما مهجور تر باشن
اما تفاوت اینه که اونها مهجورن
تو نیستی
کامنتت برای پست آخر رنگین کمان وسوسه ام کرد برای این کامنت
خودت گفتنی ها رو نوشتی همونجا
من فقط حرفی که توی نوت پد نوشته بودم و نصفه مونده بود و سر اون جریان ویروس و اینا! به درک واصل شد رو الان شلوغ و بی سر و ته ردیف کردم اینجا
که بگم منتظر نوشتنت هستم
به نظرم علت محبوبیت قلمت هیچ ربطی به بازدید و کامنتهات نداره
به خاطر صراحت لهجه ی خاص و البته این روزها ملایم ترت و دید خاصته..که بدون واهمه هم مملی نوشت مینویسی هم از روسپی قمار باز و هم معتقدی همجن..باز ها هم یک قشر از مردم عادی که حق انتخاب دارند برای زندگیشون
ببخش اگه خیلی درهم و برهم شده کامنتم
خب..حرف آخر اینکه..کاش برای تولدت آپ کنی..
دانه ها بوی دغدغه ها و افکار شخصیت رو نمیده
حمید و "این روزهایش چگونه میگذرد" معمولا در وبش معلومه میشه
نمیدونم چرا حس میکنم توی دانه ها آپ کردنت یه نوع فراره..یه نوع پنهان شدن...مثل پسر های نوجوانی که حوصله مهمون ندارن و تمام مدت مهمانی درس یا خرابی دوچرخه رو بهانه میکنن و سرگرم میکنن خودشونو که نرن تو جمع
که هم هستند..هم از مهمونا فرار میکنن
یه همچین چیزی
ولی این مهمونای سمج
گاهی واقعا دلشون برای پسر داستانمون تنگ میشه
فقط نیومدن برای رسم صله رحم به جا اوردن و چشم و هم چشمی و خاله زنک بازی
شاید یکیشون واقعا دلش هوای پسرک رو داشته باشه
بخواد ببینتش
که حالش خوبه یا نه
رنگ و روش چطوره
و اینا
حالا حکایت ما و قلم توست!
راستی..صبحت به خیر و سلام..
کامنتت رو بادقت و سرحوصله خوندم و قسمت به قسمت درباره اش فکر کردم
قبل از اینکه جواب دادن به این کامنت رو شروع کنم باید این رو بگم که بینهایت ازت ممنونم. هم برای لطفی که مثل همیشه به بنده داشتی و هم برای اینکه انقدر راحت حرفت رو زدی...این صداقت و روراستی کمیاب برام خیلی ارزشمنده. میفهممش و دوستش دارم...
درباره دلایل استقبال یا سرد برخورد شدن با آدمها در فضای بلاگستان...
حرف در اینباره خیلی زیاده و میشه ساعتها درباره اش حرف زد. خلاصه ی خلاصه اش اینکه به نظر من مخاطب داشتن یا نداشتن در دنیای مجازی خیلی بیشتر از اینکه به خوب بودن نوشته ی آدم ربط داشته باشه به ارتباطات آدم مربوطه...بلاگستان پر از وبلاگهای خوبِ نخونده و وبلاگهای پرمخاطب ولی متوسط و حتی ضعیفه. البته این چیزی از ارزشهای اون وبلاگها کم نمیکنه ها. اصلا وبلاگ یعنی ارتباط و کسی که بهتر میتونه ارتباط برقرار کنه بلاگرتره. حتی اگه نویسنده نباشه...
حالا یه قسمتی از این ارتباطه جواب دادن به کامنتاس. یه قسمتیش کامنت گذاشتن برای وبلاگهای مخاطبهاس...و البته یه راههای دیگه ای هم داره. مثل اینکاری که یه زمونی محسن و حالا بابک داره انجامش میده. نقش مرکزیت و محوریت یک جمع رو داشتن...که این هم یه خصوصیات اخلاقی میخواد که هرکسی نداره...ولی بالاتر از همه ی اینا سادگیه. همه ی آدما سادگی و صداقت رو دوس دارن...کلیشه اییه ولی حقیقته که انقدر دروغ شنیدیم که کمی صداقت هم حالمونو خوب میکنه. حتی گاهی بیشتر از چیزی که حقشه. صداقت معجزه میکنه. ممکنه هیچوقت خیری به آدم نرسونه. حتی گاهی دردسر شه. ولی معجزه میکنه. فقط بدیش اینه که هیچوقت آدمی که توشه نمیفهمه چجوری...
ولی از همه ی این حرفا که بگذریم خب به هر حال وبلاگ وابسته به ارتباطه و اگه آدم ارتباطهاش رو حفظ نکنه دیر یا زود فراموش میشه...که خب این هم بد نیست. گاهی وقتا دوس داریم سرمون خلوتتر باشه. تنهاتر باشیم. مثلا خود من یه زمانی شلوغی کامنتاممو دوس داشتم. ولی حالا که دوره های مختلف ارتباط و دوستیهای مجازی رو تجربه کردم به این نتیجه رسیدم که نباید در دنیای مجازی غرق شد. حس خوبی میده. مثل یه مخدر قوی. ولی وقتی غرقش بشی(معتادش بشی؟) باید واسه ادامه دادن تاثیرش مدام معتادتر بشی...چون دیگه اون چیزی که اولها راضیت میکرد راضیت نمیکنه. اونوقت وقتی بعد از چندسال به هر دلیلی ازش بیرون میای سرخورده میشی...اگه چند سال پیش یکی این حرف رو بهم میزد میگفتم چرت میگه! ولی الان واقعا به این نتیجه رسیدم...
باز هم مرسی. بارها گفتم باز هم میگم که بین دریای آدمایی که توو این مدت اومدن و رفتن چند نفر بودن که واسم فرق داشتن. فرق خوب. و قطعا تیراژه یکی از اونهاست...
خدا سایه ی خوبهارو از سر این تخته سیاه کم نکنه...