آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند...
تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...
این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا...
دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...
***
گوشه ی دفترمشق یک مملی
دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد.
یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد.
بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه...
عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.
یا امام!
این چی بود من نوشتم
حمید شرمنده تو رو خدا
ببخشید
یا امام!؟...
همین!؟...واللا برای اینی که تو نوشتی یا پیغمبر اولوالعزم هم کمه! (آیکون "بلاگر ناسپاس!")...
اصن بت نمیخوره که ادمی باشی که الان ذهنت خالیه از حرف، ولی این سکوتت....
ماکه نمیتونیم زورت کنیم که بنویسی چون اگه میتونستیم اون دفعه ی قبلی روزه سکوتت حدودا 4ماهه نمیشد.
در هرصورت خواستم بدونی اینکه هی میگی دانه ها دانه ها، اونجا نمیتونه جای اینجا رو بگیره. به قول مادربزرگا: هرگلی یه بویی داره،یا هرچی جای خودشو داره
و اینکه، دوس داریم برا فردا حداقل آپ کنی ......
بله خب! هر گل یه بویی داره! هرچی جای خودشو داره! هرکس رو توو قبر خودش میذارن! (الیته فکر کنم این آخری خیلی ربطی نداشت!)...
ارادت داریم جزیره جان...ولی حقیقتا دلم به اینجا نوشتن نیست...شاید چون اینجارو زیادی دوس دارم...دیگه هم حرف نزن که حوصله ات رو ندارم! (آیکون "عود لحظه ای بیماریِ ناشناخته ی بلاگر فوق الذکر!")...و اینکه...ممنون که به یادم هستی...خدا دوستای خوبی مثل شما رو برای ما نگه داره (آیکون "پایان عود بیماری!")...
تولدت مبارک حمید عزیز
با بهترین آرزوها
تولدت مبارک.
محشر بود محشررررررررررررررررررر
تولدت مبارک ابر چند ضلعی
سلام حمید
تولدت مبارک
"تولدت مبارک" شاید انقدر کلیشه ای شده باشه که حتی زدن یک لبخند هم براش زیاد باشه ،چه برسه به باورش . اما من همینجا با تمام وجودم برای تولدت برکت و شادی آرزو دارم و امید دارم (یک پله جلو تر از امیدوارم) که امسال جز بهترین سالهای عمرت باشه .
برای روز میلادت تمام آرزوها رو خبر کردم و تک به تک براشون آمین گفتم .
سلاممم حمید عزیز
تولدت صمیمانه مبارک با اشد وضع ( فقط برای نشون دادن درجه ی خلوص ) یه عالمه گل البت با هر رنگ و مدلی که خودت دوست داری (آیکون از ناچاری)
آخه اینم برای بار هزارم.. این بلاگ اسکای باید خودش رو حلق آویز کنه که آیکون گل نداره..(میگم حمید نکنه گل از مد افتاده ما خبر نداریم )..
القصه ایشالا سال ها عمر کنی باعزت و سلامتی و در کنار اونایی که دوست داری..
نه گل از مد نیفتاده! بلاگ اسکای در جهت پایبندی به ارزشها و آرمانها گل رو از لیست آیکونهاش حذف کرده! اصلا چه معنی داره یه عده نامحرم هی به هم گلهای مجازی بدن!؟ (آیکون "واللا آخر الزمان شده خواهر! کی زمان ما اینجوری بود!؟")...
تولدت مبارک حمید...
امیدوارم امسال برات متفاوت باشه...
میدونستی خیلی زیاد دوست دارم؟ مثل پسرم...به خدا..
(آیکون نن جون بلاگفا)
- اصولا بنده در چند سال اخیر هر سال برام یه سال متفاوت بوده! از نظر تفاوت بدبختیا و بدبیاری هاش! ولی به هر حال ممنون از دعای خیرت!
- بهت نمیاد انقدرا هم سن بالا باشی که بتونی مادرِ پیرمردی مثل من باشیا!...
ولی از شوخی گذشته ممنون از لطفت...باعث افتخارمه که اینو میگی...
الان که اومدم باز چشمم خورد به اون دوخط اول پست قبلی...
باز یادم اومد که اولین بار که خوندمش خشکم زد پای لب تاب..تا کلی وقت ...یهو بغضم ترکید...مثه اون جونورا بودن تو جزیره ناشناخته..که اشکاشون فوران میکرد؟ همونجوری..
همین الانم که دارم مینویسم باز راه باز کردن این لعنتیا...که تمومی ندارن...
میدونی حمید با پستای تو بیشتر از همه مطالبی که خوندم ..حال کردم..
حیفه که کم مینویسی..که مارو محروم میکنی از قلم بی نظیرت...
ولی خوبه که هستی..چقدر خوبه که ما داریمت...خیلی خوبه...
تولدت هزار بار مبارک بابای دوست داشتنی مملی...
و چقدر خوبه که تو هم هستی...تو و همه ی اونایی که انقدر زلال و صادقانه و بی دریغ حس خوب به آدم میدن...مرسی...
سلام
حمید جان الان هنوز پستتو نخوندم فقط اومدم بگم با ی روز تاخیر و عرض پوزش تولدت مباااااااارک
حالا بریم پستو بخونیم
به موزه ی ما خوش اومدید! بفرمایید از اینطرف! اول از دوره ی مزوزوئیک شروع میکنیم! (آیکون "دیدار صمیمانه ی سحر دی زاد با اقشار مختلف مردم و پستهای تارعنکبوت بسته!")...
تولدت مبارک.
امیدوارم که با مملی امروز حسابی خوش بگذرونی. چرا اینجا آیکون کادو و گل نداره؟!!!!!!
گل گل گل گل
هدیه هدیه هدیه هدیه
مراقب باش که مملی این گل و هدیه ها رو ازت کـِش نره
گل و کادو!؟ دیگه چی!؟...ایضا جوابی که چهار تا کامنت بالاتر به فاطمه شمیم یار دادیم!
تولدت مبارک حمید جان
تولدت رو به خودت و کودک درونت-مملی جون- تبریک میگم و امیدوارم هرچندسالی که به سنت اضافه میشه باعث نشه مملیو فراموش کنی و تازه مملیهای دیگه رو هم پیدا کنی مثلا یه مملی نوجوون یا..
احساس میکنم شخصیت جالبی باید داشته باشی که کودک درونت انقدر دوست داشتنیه
مثل اینکه زیاد حرف زدم
بازم تولدت مبارک امیدوارم هرچقدر که مفیده عمر کنی
- نه همین یکیش بسه! (آیکون "آیکون فرزند درون کمتر زندگی بهتر!")...
- اگه با این جمله ی آخرت باشه که باید تا حالا صد باره مرده باشم!
تولدت مبارک حمید جان...
مملی جان تولد عمو حمیدت رو تبریک می گم!!!
الان این میلاد همون میاد خودمونه ؟؟!!
والا میلاد عادت نداره کمتر از سه پاراگراف بنویسه .
"تولدت مبارک حمید جان " ؟ همین ؟؟!!
واللا واسه تولد بنده همینم زیادیه!
مبارکه دیگه! مختصرو مفید!
ملت که چشم و انگشت و کیبوردشونو از سر راه نیاوردن!
میاد = میلاد
تولد مبارک حمید جانه جیگر قشنگه ... سالم باشی
"جیگر قشنگه"!؟
مطمئنی کامنتو واسه بنده گذاشتی!؟
برو آقا! ما از اوناش نیستیم! (آیکون "پا ندادن!" + آیکون "دخترای قدیم!")...
تولدت مبارک حمید خان... امیدوارم همیشه باشی... با پست های قشنگت... با مملی... موفق باشی...
صاب خونههههههههههههههههههههههههههههههه کوجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟
الوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صاب خونهههههههههههههههههههههههههههههههههههه اولین روزِ 29 سالگیت مبارک. خیلی هم مبارک. امیدوارم روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی.
نکنه قرار گذاشتی روز تولدتو به عنوان روزِ بی نت نامگذاری کنی که نیستی امروز؟
شما بجای اینکه اینجوری داد بیداد کنی و همساده هارو زا به را کنی برو ریاضیتو تقویت کن خواهر من!...اولین روزِ سی سالگی نه بیست و نه سالگی! (آیکون "مته به خشخاش گذاشتن!")..
دلارام جان اشتباه فکر نکردی، خود خودشه
تولدتون مبـــــــــــارک آقا
نمیدونم چرا حس می کنم مملی یه پسر بچه ی خپل با لپهای خوردنی و موهای فرفریه که همیشه شلوارک کتون می پوشه و شیکم چاقش از زیر تیشرت سبزو قرمزش بیرونه...
نمیدونی چه عشقی کرم با این جمله:
"اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد."
از نظر علیرضا ایرادی ندارد
ما و اسرائیل و فلسطین ....
محشر بود پسر
سلام بر حاج مش کبلای حمید ابر چندضلعی منتظم
ست جدید که ننوشتی
فیلم هم که بازی نکردی
اختراعی هم که نکردی
زیارت هم که نرفتی
اونور آب هم که نرفتی
و هزار تا کار دیگه هم که نکردی
پس به نظرت من واسه چی اومدم اینجا
خب معلومه دیگه راه گم کردم نه ببخشید شنیدم تولدت بوده.دیروز بوده؟خب حال نکردم دیروز بیام(آیکون آدم خود درگیری که پای چشماش کبوده-البته واسه این کبودی حرف در نیاریا)
تولدت مبارک حمید جان.ایشاا... ۱۲۰ سال زنده باشی و مملی درونت هم فعال
سلام بر مولتی زائر کورش الممالک خان سپهسالار! (آیکون "ملی مذهبی"!)
کورش جان نظر به خط دوم کامنتت تا اونجا که بنده خبر دارم "ست" رو نمینویسن! میکنن!...اینارو الان که جوانی یاد بگیر! به سن ما برسی دیگه به دردت نمیخوره ها!
من خیلی وقته وبلاگ شما و بعضی از دوستاتونو می خونم اما کامنت نمیذارم فقط یکبار برای وبلاگ جوگیریات نوشتم .فقط می خواستم بگم خیلی وقته وبلاگتونو باز میکنم تا پست جدیدی بخونم تا با اون حس نوستالزیکی که تو نوشته هاتونه احساساتی بشم تا از خوندن مملی ذوق کنم مثل وقتیکه مملی رفت سر صف مثل یه اقای مهم در مورد اسم امسال همانا توی میکروفون حرف بزنه من از سخنرانیش لذت بردم بازم لذت ببرم. فقط میخواستم بدونین که یکی جز خواننده هایی که میشناسین هم منتظره . میخواستم یه کامنت بهتر بذارم اما نشد. با تشکر
چی بهتر از این؟
همیشه از سایه درومدن مخاطبهای خاموش خوشحالم میکنه...
مرسی که از سایه درومدی...
ای بابا،یه بار این حمید به ماها نگفت :چقدر از کامنت گذاشتنتون خوشحالم...."ایکون اشک ریزی قطره ای"ماهم میریم خاموش میشیم تا بیای منتمونو بکشی تا برات کامنت بزاریم:دی
حالا شما دوس داری خودتو تو سن حساس نشون بدی به ما ربطی نداره"ایکون کمبود توجه حمید .هرررررر" و الا تو دهات ما بچه ای که به دنیا میاد همون روز اول بش نمیگن "یک ساله"،میزارن وقتی یه سال گذشت میگن:یک سال و یه روز، یه سال و دوروز،......
خب حالا تو بشین بشمار دیگه، ازاونجایی که انگشت کم میاری برا شمارش از چوب کبریت استفاده کن بعد اخرش به این نتیجه میرسی که 29 و اندی روزته....خب این هم از این درس زندگی....
اولا که اندی خودتی! این خواننده های لس آنجلسی معاند نظام رو به ما نچسبون!
دوما که بله! خودمون میدونیم ۲۹ سال و اندیمونه! ولی خب در دهات ما اینجوریه که سن بچه رو از بدو تاسیس حساب میکنن نه از وقت رویت شدن!
سوما که چقدر از کامنت گذاشتنتون خوشحالم! (آیکون "متنبه شدن!")...
من گیج و منگ این ایکون کامنت سحر دی زاد موندم تو این هر و ویر !!!
آها
نکنه مثل ما جانش به لبش رسیده بس که آپ نمیکنی..!
خب همه مثل ما در سکوت دندان به جگر نمیزارن که..بعضی ها هم جوش میاورند..یکیش هم همین سحر جان..عروس خانم پاشنه کفش طلای ما!
جدا از شوخی و همه چی اومدم که تولدت رو با کلی تبریک تاخیر بگم حمید جان
امیدوارم سن و سالت دو برابر اینی که الان هست بشه و با گردن آرتروز گرفته و دستای لرزون بیای برامون بنویسی! البته ممکنه اون زمان تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده باشه بیای فقط متن رو بگی و خود کامپیوتر تایپ و ویرایش و انتشار و همه چیشو انجام بده..تازه سرخود عکس هم واسه پستت بزاره!
ان شا الله که همیشه شاد و سلامت باشی رفیق
از دو حالت خارج نیست! شما یا ریاضیت خوب نیست یا با من دشمنی و عداوت داری! بنده الان فقط و فقط سی سالمه که ضربدر دو میشه شصت! اونوقت شما یجوری منو در اون سن و سال تصور کردی که از الان امید به زندگیم کاهش یافت و حس یه پا لب جوب بودن بهم دست داد! (آیکون "مردمم با این تبریک تولد گفتانشون!")...اصلا با این تفاسیر بنده از الان دست به دعا برداشتم که تا اونموقع که بنده در شصت سالگی پیر و فرتوت و ناتوان میشم تکنولوژی علاوه بر اینهایی که گفتی بتونه آدم رو دست به آب هم ببره!
"اومدم که تولدت رو با کلی تبریک تاخیر بگم حمید جان"؟!!!
منظورم این بود که "با کلی تاخیر, تبریک بگم"!!!
از دست این سحر با این آیکونش! حواس نمیزارk واسه آدم که!(آیکون: کسی که این اواخر راه به راه در کامنت ها سوتی میدهد و هر دفعه بهانه ای میتراشد و این بار دیواری کوتاه تر از "سحر" پیدا نکرده!)
آره! منم از وقتی این کامنتو گذاشه مثل این سریال کلید اسرار که آدماش یه شبه بدبخت میشن از این رو به اون رو شدم و به خاک سیاه نشستم!....وکیل آشنا نداره شکایت کنیم یه غرامتی چیزی ازش بگیریم!؟
کامنت اول, خط اول: هر و ویر =هیر و ویر!
کامنت دوم,خط سوم: نمیزارk= نمیزاره!
من زودتر زحمت رو کم میکنم و میرم.مثل اینکه اوضاعم خیلی نامیزونه امروز!
همین سه خط رو چهار بار خوندم که دوباره غلط غولوط نباشه که به حمد الله نیست!!!
منو باش که فکر کردم پشت اون کلمه ی دوزبانه ای که نوشتی یه رمزی نهفته اس و سعی در کشفش داشتم! (آیکون "اسکل بالفطره!")...
سلام . مثل همیشه عالی بود. ولی راستش من واسه نوشته های دانه ها اومدم اینجا!! آدرس اونجا رو دادم به یکی که بخونه و لذت ببره حالا جرات ندارم کامنت بذارم که نکنه خدای نکرده پیدام کنه!!! بازم باید بگم که :" خود کرده را تدبیر نیست!!" حالا اومدم که از اون آیین نامه نوشتاتون تشکر کنم که خیلی خیلی برام جالبن.
عجب قضیه ی مافیایی و پیچیده ای شده!
خب میتونی بدون اسم کامنت بذاری بعد خصوصی بگی خودت بودی! (آیکون "راه جلوی پای کسی گذاشتن به شیوه ی لقمه را دور سر چرخاندن!")...
چه راه حل خوبی باور میکنی بلد نبودم!
کسی که بعد از چند ماه مصرف کردن یه شامپو تازه میفهمه که بدون درآوردن درش میشه با یه فشار کوچیک روی در قوطی ازش شامپو استحصال کرد هرنوع بلد نبودنی رو باور میکنه! (آیکون "بر اساس یک داستان واقعی!")...
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا
ترکیدم یعنی
حمید جان از این به بعد از اون شامپوهایی بخر که روش طرز استفاده شو کشیده
بعد اونوقت:استحصال؟یعنی چی؟
- همینمون مونده بود شما به ما چیز یاد بدی! (آیکون "ایییییش!")...
- استحصال از ریشه ی "حصل" و در وزن "استفعال" به معنی حاصل کردن یا به دست آوردن میباشد! (آیکون "باتشکر!")...
از خدات هم باشه من چیز بت یاد بدم. از اون چیزا نه آ، از این چیزا، فهمیدی؟"ایکون آینه در برابر ایششش"
نه! تفاوت اون چیزای اولی با اون چیزای دومی رو نفهمیدم! یه کم پیچیده بود!
"ایکون یه ادم که در انتظار یه پست جدید زیر پاش علف سبز شده و در سکوت هی میره و هی میاد، تازه اشم تا الان هی سکوت کرده شاید این جزیره و تیراژه بتونن این اقاهه رو راضی به نوشتن کنن اما زهی خیال باطل"
(آیکون "یه آدمی که هی شرمنده ی لطف شماس ولی هی دست و دلش به اینجا نوشتن نمیره!")...
سلام بر چندضلعی ترین ابر دنیا که بازهم از پشت قدیمی ترین پنجره ی دیوار کاهگلیه ی خانه ی مادر بزرگ، زیباترین ابرچندضلعیه دنیاست.
خیلی وقت است که چَشم انتظار خواندن نوشته ای از تو شدیم، چه شب ها وَ روزها، در سرما و گرما این همه راه طولانی را به شوقِ خواندنت امدیم ولی دیدیم تو هنوز که هنوز است حرفی برای گفتن با ما نداری....
از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان، یک روزهایی آنقدر دلمان میگرفت که فقط تو میتوانستی گره های دلمان را باز کنی ولی بازهم تو نمیتوانستی با ماسخن بگویی...
ما خیلی خودخواهیم که میخواهیم تو را مجبور کنیم که سکوتت را بشکنی ولی باور کن تمام خودخواهی مان از روی علاقه مان به تو و آسمانِ ابی ات است.
تو یکی از آن ابرهایی هستی که حضورش به ادم دلگرمی میدهد....نگاه کردن به ابیِ اسمانش به ادم ارامش می دهد...قصه هایت، غصه هایمان را کمرنگ میکند....
ابرچند ضلعیه عزیز، ما خیلی روزها حتی سعی کردیم فراموشت کنیم و دیگر به تو فکر نکنیم تا کمتر نبودنت ازارمان دهد ولی متاسفانه نتوانستیم
باور کن ما نگرانِ این همه سکوت تو هم هستیم...از خیلی چیزها میترسیم ...میترسیم دیگر حرف زدن با ما برایت دشوار شود....میترسیم یکی از آسمانی ترین ابرها را از دست بدهیم...برای خودت هم میترسیم...
ما از سکوتت برای خودت هم میترسیم ابر دوست داشتنی.
ابر عزیزمان، امیدواریم خیلی زود به آسمانِ دوستیِ ما برگردی اخر دیگر واقعن سخت است تحمل کردن نبودنت. سخت است سکوت کردنِ ما.
امضا: دوستانت
خیلی فکر کردم تا در مقابل اینهمه مهربانی که در این پیام بود چیز قابلی بگم ولی نشد...که خب بنده هم بی تقصیر بودم و واقعا سخته پیش اینهمه لطف چیزی بگی که اندازه اش باشه...فقط اینکه ممنون که انقدر خوش به یادم بودی...به امید روزی که حال همه مون بهتر از این باشه...و هیچکدوممون انقدر ناامید نباشیم که قبلِ هر کاری یه تهش چی بچسبونیم...که تهش همین باشه...که یکی هوامونو داره...
ببخشید اگه خیلی ربطی به حرفای قشنگ شما نداشت...
آقا ما خیلی این کامنت "دوستان" رو دوست داریم
بسی زبان حال مارو گفتن
میدونم حس همه ماها به گونه ایی در این کامنت جاری و ساری و انگار خودمون نوشتیمش اما دست نویسنده اش درد نکنه که انقدر عالی نوشته احساس مارو
حمید؟
-دم دوستان گرم...و دم شما و حالتون...
- جونم؟
سلام عرض شد خدمت اقا میلاد جان
والا آقا میلاد جان ما راه های مختلفی را بکار گرفتیم که این حمید آقا جان از این موضعی که گرفته عقب نشینی کند، بیشتر گزینه های روی میز را استفاده کردیم،حتی در بعضی موارد از زیر میز گزینه اوردیم ولی این حمید اقا جان آدم بسیار یک دنده ای میباشد و حرف حرفِ خودش است. تازه هم اصلن مخاطب محور نیست"ایکون سوء استفاده از شرایط جهت ایجاد تشنج:دی"
ما سعی کردیم ابتدا از در دوستی وارد شویم ولی جواب نداد، فکر میکنم باید خشانت به خرج بدهیم و به زور یک چندضلعیات ازش بگیریم.
من میگویم آقا میلاد جان بیایید من و شما و تیراژه و سایر دوستان بنشینیم پشت میز مذاکره، سپس جهت انهدام کامنتدونیه حمید باقرلو یک حرکتی بزنیم که به صدتا حرکت بی ارزد
ما یکبار توانستیم به زور یک پست از او بگیریم، باشد که این دفعه نیز با یاری خدا و دعای دوستان و همت ما، بتوانیم یک پست مشتیه حمیدباقرلو نویس از حلقومش بکشیم بیرون. به هرحال حق مسلم خودمان را از حمید میگیریم دیگر....
نظر مثبتتان چیست اقا میلاد جان؟!
بنده قویاً هرگونه زیرمیزی گرفتن رو تکذیب میکنم! اصلا چه معنی داره آدم در حکومت بلاگی اسلامی زیرمیزی بگیره!؟ (آیکون "اوصیکم بالتقوا!")...
به افتخار حمید باقرلو که ماها رو فراموش کرده:
سفر هرکجا سایه گستردهاست
چهها بر سر آدم آوردهاست
کسی را که یک عمر چشمانتظار…
به یک چشمبرهمزدن بردهاست
کسی را که در یاد خواهیسپرد:
کجا، کِی خداحافظی کردهاست
تو گویی که ما را برای وداع
زمین راه و بیراه پروردهاست
سفر هرکه را دیدهام بردهاست
سفر هیچکس را نیاوردهاست.
نفرمایید...
قشنگ بود...واسه کیه برم سرچ کنم باقیشو بخونم!؟
نه، میدونیم فراموش نکرده، به افتخار حمید باقرلویی که سرش شلوغه...سرت سلامت رفیق...
پرندهها موجودات خوشخیالی هستند
میدانند پاییز از راه میرسد
میدانند باد میوزد،
باران میبارد
اما خاطراتشان را میسازند...
پرندهها همهچیز را میدانند..
اما، هر پاییز که میشود
قلبشان را برمیدارند و
به بهار دیگری کوچ میکنند...
..مریم ملکدار..
- مرسی عزیز...
- اینکارشو خوندی؟...محشره :
"صبح،
نه از طلوع آفتاب
نه از آواز گنجشک ها
نه از روشنایی شهر
و نه از صدای نماز پدر
صبح،
از «صبح به خیر» تو شروع میشود و
با لبخندت ادامه مییابد...
نباشی،
شبی سراسیمهام
که در انتظار صبح
پرپر میزند"...
امروز تو راه برگشت از محل کارم توی مترو داشتم به این فکرمی کردم که چراحمیدخان آپ نمیکنن..... ونکنه آپ
کردن و من بیخبرم و دست آخرم به این نتیجه رسیدم
که باحتمال قوی پستهای تو دانه هایه جورایی دیگه سرزدن به اینجاروواسشون کمترکرده..اومدم اینجا
دیدم هی وای من تولد بوده و من بیخبر
اونم تولد کی!!!حمیدخان جان اصلا
نمیدونم چرامن متوجه نشدم.ومن الان خیلــی
خجالت میکشم که با تاخیر زیاد اومدم و تبریک میگم.یجورایی بدجورغم به دلم نشسته.اینو
جدی میگم.خیلی ناراحت شدم که انقدر دیر
من شرمندم شدیــــــــــــــــــــــد
حمیدخان جان تولدت مبارک....آقای مملی
تفلدت مبارک.الهی انقدر ازخداعمربگیری
که بتونی به تموم خواستنی هایی که
دوس داری و واسشون تلاش می کنی
برسی و خوب ازشون استفاده کنی و
لذتشوببری....که همینطوری خاص و
قشنگ وخالص باقی بمونی وهیچی
اینارو ازت نگیره... ای تویی که عطر
بهار و بوی بارون و خلوصی خاک از
دستخطهات همیــــشه به مشام
میرسه.تنت سلامت رفیق.......
یاحق...
- بیخیال! شرمنده نکنید! انقدرا هم مهم نبود! یه متولد شدن ساده بود که هرکی برده راضی نبوده!...
- ممنون آوا جان...
پسر جان سلام... مواظب خودت باش.
سلام دختر جان!
چطور مگه!؟ قراره بلا ملایی سرم بیاد!؟ بگو من طاقتشو دارم!
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست
بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد
وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست
تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست
ناصر حامدی
احتمال زیاد شعر بالا رو خوندی یا حداقل شنیدی ولی من حال کردم بازهم بزارمش
===============================
اون شعرو هم قبلن "باقی شو سرچ کردی و خوندی"مال خانوم "مژگان عباسلو"بود
"حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست"...
چقدر خوب بود این بیت...
محسن بهرامی(رادیو7) :
بعضی از حرفها را دوست دارم چند بار بگویی . دست خودم نیست . بعضی از حرفها خیلی به تو می آیند ؛ مثلا همین که می گویی همه چیز تحت کنترل است به تو می آیند و من دوست دارم همه چیز بیش از چند بار تحت کنترلت باشند ؛ یا وقتی تلفنی می گویی کاری نداری واقا دلم می خواهد کاری نداشته باشم و چند بار کاری نداشته باشم . به طور عجیبی بعضی از حرفها انگار برای تو ساخته نشده اند ؛ مثلادیروز که خسته بودی ، خسته ام که گفتی احساس کردم برای تو نیست، انگار کسی مجبورت کرده باشد بگویی خسته ای . یه نمی آیم که می گویی باز از همان لحظه هاست که از حرفهای دیگران استفاده کرده ای . نمی دانی بیش از هرکسی به تو می آید دوست داشته باشی مرا و من دوست دارم از تو بشنوم دوستم داری و دوست دارم که تو بگویی پنجره را باز کن کمی هوا بیاید . بدون اغراق وازه پنجره را دوست دارم از دهان تو فقط با صدای تو بشنوم . پنجره که می گویی یعنی خانه ای .
یکی از بهترین و ناب ترین عاشقانه هایی بود که خونده بودم...
خط به خطش رو صفا کردم...و عشق کردم...و بغض...
پناه می برم به تو، به تو از تمام جغرافیای دنیای بد اخم ها و فکر می کنم چه آرام است یادم با نامت . پناه می آورم به تو بعد از هرباران ، بعد از هر زخم ، قبل از هراتفاق ، بعد از هر حادثه و بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم . پناه می برم به نامت به یادت و هرچه که مرا جداسازد از ناامیدی.مرا ببر به اتفاق های خوب ، ساعت های ناب ، آن روزها که دلشوره هایم بزرگتر از فاجعه نبود و مرا بیاور به اکنون ، به باور آنکه خوب می شود لحظه ها و درست می شود اندام حقیقت . پناه می برم به تو تا آنچه که نباید بایدم شود و آنچه که باید نباید شود را اشتباه نکنم . پناه می برم به آغوش زمستان تا فصل بهار رحمتت کالبدی از زندگیم شود . پناه می برم از سرناپاکی ها به تو و بسم الله الرحمن الرحیم.
بیا با مملی برو اینو ببین یکم بخند
http://s3.picofile.com/file/7442736234/rambod_artin.flv.html
مرسی. الان شرکتم نمیرسم ببینم. رفتم خونه میبینم (آیکون "شرکت بودن!" یا "حسنی به مکتب نمیرفت!")...
شعر خوانیه حامد عسگری در رادیو 7(اگه دیدی دانلود نکن دیگه)
http://s1.picofile.com/file/7442751498/haaamed.wmv.html
ایضا بالایی!
خب به یاد قدیم کمی شلوغ کردیم.
فک کردی تو حرف نزنی ماهم سکوت میکنیم. زرشت داداش
به یاد قدیم و جدید و هنوز و آینده...مخلصیم!
یعنی الان یه صفر به جلوی سنت اضافه شده؟
یکی گفته بود هریار این صفر اضافه شد از طرف ،انتظار رفتارهای نابهنجار داشته باش....!!
آقا شما الان زندانین؟؟؟؟
ابتدای سال صفردار یا آخرش!؟ آخه بنده الان در حالتی هستم که بیست و نه رو پر کردم و تازه رفتم توو سی! ممنون میشم یه سرچی کنی ببینی مشمول منم میشه یا نه! (ایکون "جهت مشخص شدن تکلیف!")...