آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند...
تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...
این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا...
دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...
***
گوشه ی دفترمشق یک مملی
دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد.
یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد.
بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه...
عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.
بنده هم اومدم برا دعوا
مال این حرفا نیستی! (آیکون "برو بگو شوهرت بیاد من با زن جماعت دهن به دهن نمیشم!" + آیکون "بچه پایین بودن!")...
ااااااااااااااِ اگه میدونستم اولین کامنت صفحه ششمه یه کامنت سوری شاید هم صوریِ ملایم تر میزاشتم بعد میگفتم اومدم دعوا
دیگه انگشتِ حسرت گزیدن فایده نداره! گذاشتی رفت! (آیکون "انگشتِ حسرت!")...
خصوصی!!! البته یه چند روزی ازش گذشته!
جیگرتو گاز گاز! همون موقع خوندم و جوابیدم!
.........................
........................
.......................
......................
.....................
....................
...................
..................
خدا کند :حالتان
خووووب باشد
حمیدخان جان
یاحق...
http://www.shafaf.ir/fa/news/136403/زیباترین-جوان-ایرانی-در-سال-1338عکس
حمید خان اومدیم شادومادیِ وحید خان رو خدمتت تبریک عرض کنیم و برای چندمین بار برای این زوج عزیز ارزوی خوشبختی کنیم. کِی بشه به مناسبت عروسیِ خودت بیایم بت تبریک بگیم و بخاطر شادیت بلاگستان و چراغونی کنیم
به امید دیدن روزای خوش زندگیت ابرچندضلعیه بی معرفت
آرزوی همچین روزی رو با خودت به گور میبری! (آیکون "جواب منطقی" یا "نهایت درجه ی نادانی!")...
ولی از شوخی گذشته مرسی جزیره جان...
درباره ی چراغونی و اینا هم عرض شود ما که نیت کردیم عزب اوغلی بمیریم! ایشالا عروسی شما
سلام .
مبارک باشه عروسی برادرتون .
ان شاا... همیشه به شادی و خوشی.
مرسی شمس الملوک عزیز!
ایشالا عروسی شما! هرچند اینجوری که سن ازدواج داره بالا میره بعید میدونم ماها بتونیم عروسی همنسلان شمارو ببینیم! (آیکون "پیرمردنمایی!")
سلام
حمید جان زنجیر شر وقتی محکم و پیوسته میشه که آدما زنجیر خیر رو به طمع پاره کنن. نگاهی به تاریخ این اشغال بیاندازید. البته تاریخ واقعی نه این که می گویند.
دفترخاطرات مملی بی بدیل است.
شیرینی کودکانه ی کودک درونت با هارمونی خوش احساسات ترد و دلبرانه یی که از آن به نمایش گذاشتی در تار و پود رویاهای کودکی ام نشست.
یادش بخیر!
منظورت از "تاریخ واقعی" رو نفهمیدم...خیلی کنجکاو شدم بدونم...
راستی از آن باب دلبرانه گفتم که هیچ چیز دل هیچ کس را چون کودکی شیرین و شیرین سخن نمی برد. می برد؟!؟
بستگی به دلش داره!...
حرفت حقه...منم میگم نه
سلام
حالتون چطوره؟
این همه وقت ننوشتن شاید برای یکی مثل من ثواب باشه
ولی برای یکی مثل شما حیفه , گناهه!!!
تو کل اون جماعت دانه ها یه حمیدمن میشناختم که همونم دیگه نمینویسه
به شدت علاقه مند بودم مصاحبه شما رو هم بخونم روز تولد دانه ها
ولی بازم خوردم به در بسته
حیف از قلم شما که خاک بخوره
منتظرتونیم
کامنتای اون پست سالگرد دانه ها و لطفی که بهم داشتی رو خوندم...از معدود کسانی بودی که یادشون بود منم یه روزی اونجا مینوشتم!...یادم نمیره...ممنون صوری عزیز...
نیستی ؟ شعر نمی گی ؟ قهری ؟
تا اونجایی که یادمه قدیما هم شعر نمیگفتم!...نه! آشتی ام!
حمید . چرا نمی نویسی ؟ دلم مملی میخواد دلم اون عاشقانه های نابتو میخواد دلم اون خاطره بازی هاتو میخواد که انقدر قابل لمسه که انگار بچگیت میاد جلو چشات دلم برا داستانهای صاف و بی پیرایه ات تنگ شده بنویس حمید بنویس
عاطی جان...غریبه نیستی...گاهی خودمم دلم یکی از اونا میخواد...ولی بعید میدونم دلم دیگه راضی به اونشکلی نوشتن باشه...
ممنون که هنوز سر میزنی...
سلام مرد با احساس
حال رفیق خوش بیان و با احساس ما چطوره ؟
حمید دلم لک زده برای یکی از اون شعرهای دل ریش کنت که هی دوست داری بخونی و تموم نشه و غلت بزنی تو دشت احساسش و خودتو ببینی که عاشقی
امیدوارم روزهای سکوت هرچه زودتر تموم بشه
مازوخیسم! اسم خارجکیش اینه!...
شوخی کردم...ولی واقعا دیگه دلم از اونا نمیخواد...
ممنون میلاد جان...
خب دیگه ابرچندضلعی، خیالت راحت، ما فراموشت کردیم، حالا برگرد دیگه.
قربون این فراموشی شما برم که بازم یه نشونی داره!...خیلی گلی جزیره جان...
سلام حاج مش کبلایی حمید
یه دفعه یادت کردم(نگران نباش اینی که گفتم چیز بدی نیست به کارت برس)
ایشاا... که خوش و خرم باشی
سلام مولتی زائر کورش جان!
"یه دفعه"!؟...چی بگم واللا! خب اینم یه راهشه! (آیکون "به تعداد آدمها راه برای هر کاری وجود داشتن!")...
حرفی نمیزنی دل ما شور میزند
ساز شکسته نغمه ی ناجور میزند
گیسوی مست و شعله ورت ای بهار ما
آتش به خرمن دل رنجور میزند
خاموش و سرد مانده لبانت ولی مدام
حرف از جنون به لهجه ی انگور میزند
"بیهوده است عقل اگر زور می زند"...
اجازه هست مثل قدیما بگم "سرچ کردم باقیشو خوندم...محشر بود"؟
به یادت هستم دوستم...
ممنونم منصوره عزیز...
وقتی وبلاگ نمی نویسی دقیقا چیکار میکنی؟
دقیقا صبحا بیدار میشم! دقیقا خواب آلود میرم شرکت! دقیقا کار میکنم! دقیقا در وقت ناهارم ناهار میخورم! دقیقا باز کار میکنم! و باز دقیقا کار میکنم! دقیقا خسته و کوفته با مترو برمیگردم خونه! دقیقا شام میخورم! دقیقا میخوابم!...دقیقا فردا صبح باز همینکارارو میکنم! دقیقا زندگی نمیکنم! (آمیدوارم درجه دقتش کافی بوده باشه!)...
امیدوارم سلامت باشید
دررا باز میکنم صدای قیژقیژ
لولاهایش غمی کمرنگ به
دلم می اندازد...امیدم به
این است که صاحبخانه
مسافر سرزمینیست با
آسمان آبی و زمینی
سبز و دلخوشم به این
که دلت آرام است
که خدا کند که همین
باشدرفیق ِ خان جان ِ
ما....الهی هررررجا
هستی دلــــــشاد
باشی..آمین......
یاحق...
ممنون که امیدهایی به این قشنگی برام داری...
"دلشاد"...کلمه-آرزوی خوبیه...ایشالا واسه همه مون بخواد...
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که به مانند سال پیش
راز درخت باغچه را برملاکند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد خدا کند
او می رسد که بازهم عاشق کند مرا
او قول داده است و باید وفا کند
او نیز عاشق است و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید سفر کندو خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش خزان است یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند
سلام
پاییز هم اومد ولی تو نیومدی ابرچندضلعی.
میدونی من برخلاف دوستان که برات ارزوی سلامتی میکنن، مطمئنم سلامتی،خوبی ولی نمیدونم چرا دل کندی از اینجا؟ اصن نمیدونم از اینجا دل کندی یا از ادماش؟ اصن نمیدونم از ادماش دل کندی یا از ما؟
اصن نمیدونم ما ناراحتت کردیم یا چیز دیگه ای؟حتی نمیدونم کِی برمیگردی؟ حتی دیگه چشم انتظار برگشتنت هم نیستم. غیبتت دیگه بوی رفتن گرفته ابرچندضلعی. غیبتت بوی دل کندن میده ابرچندضلعی.دل کندن از ما.... نمیدونم تو چه جوری تونستی دل بکنی ولی ما نتونستیم...
ما هنوز دل نکندیم ازتو، نشون به این نشون که باز هم بت سر میزنیم و خطی مینویسیم به یادگاری برای تو، خطی مینویسیم تا بدونی اگه برگردی خوشحال میشیم واگه برنگردی....
اگه برنگردی مثه همین الان راضی میشیم به اون چیزی که تو دوس داری
چقدر این جمله هاتو دوس داشتم...چقدر چسبید...
بارها گفتم...بیتعارف...نه من نه این خونه انقدر خوب نیستیم که شایسته اینهمه خوبی باشیم...توو اینهمه مدتی که گاهی کجدار مریز و گاهی پیگیرانه نوشتم از معدود آدمایی بودی که خلاف جریان مرسومِ فراموشی که قد آدم و تاریخ رابطه عمر داره شنا کردی و "یاد کردن" نه یه شعار که مرامت بوده...اعتراف میکنم که خود من هیچوقت اینجوری نبودم...
خلاصه که...خوشحالم از آشناییت...خوشحالم و افتخار میکنم که در این مجازستان دوستی مثل تو دارم...
:)
آدما رو که دیر پیدا میکنی ترجیح میدی لبخند بزنی و رد شی.
شاد زی...
متوجه نشدم.الان یعنی منو دیر پیدا کردی!؟...
همدیگه رو میشناسیم!؟
به عنوان اولین نفر بازگشت غرور افرینتو به جامعه ی وبلاگ نویسا به خصوص دوستات تبریک میگم
در ضمن همه ی کامنتا رو هم مثه همین الان که داری جواب میدی جواب بده تاچشات درآد
به به! واقعا با این خوشامدگویی گرمی که کردی داره کم کم مبانی نظری غیبتم در ذهنم تبیین میشه! (خداییشو "تبیین" رو حال کردی!؟)...
داداش ما واس ارشد هم بخونیم به مناسبت های مختلف به شماها سر میزنیم تا مبادا پا کج بزارین
خدا ازتون نگذره! (البته فکر کنم درستترش "خدا از بزرگی کمتون نکنه!" باشه! به هر حال مرسی!)...
البته خودت میدونی که منو پیچوندی،این کارایی که گفتی رو وقتی وبلاگ مینویسی هم انجام میدی ، ینی اینا یه جورایی دسکتاپ زندگیمون هستن...
آها! پس یه جواب واقعی و سرراست میخوای! (آیکون "پ ن پ! یه پاراگراف چرت و پرت و غیر سرراست میخوام!")...
بازی کامپیوتری (اعم از نصبی و تحت وب!)...سریالای شونصد قسمتی خارجی!...گوش کردن آهنگ...چرخ زدن توو سایتهای خبری...و از اینجور کارا که عمده همنسلان ما برای هدر دادن وقتشون انجام میدن!...
حالا میخوای چیکار!؟ (آیکون "امرتون!؟" یا "حالا فرمایش!؟")...
می خواستم ببینم اگه کار به درد بخوری پیدا کردی ما هم وبمونو ببندیم بیایم وردستت وایسیم یه لقمه نون حلال دربیاریم
واللا خب کار که میکنیم! همونطور که احتمالا قبلا هم گفتم از اوایل هشتاد و هشت تا حالا توو یه آموزشگاه کامپیوتر به جامعه ام خدمت میکنم! حالا حلال بودن یا نبودنشو دیگه باید ارباب رجوع ها نظر بدن! (آیکون "ارباب رجوع در حال تایید ضمنی با لبخندی دلنشین!")...
عزیزدلم! این مملی رو از کجا میشه گیرش اورد؟ که همچین بچلونمش ودو تا ماچ ابدارش کنم
سلام پسر عمو.. این پستت خیلی دوست داشتنی و بی نظیر بود. ادم بند بندش رو می تونه حس کنه.. خیلی دوست داشتم... خیلی