.
زن باید یک آسیاب توی دلش، ساده مثل عکسِ روی آس پیک باشد
بیخیالِ نعره های دوره ی تریاس، قناریِ آزاد توی پارکهای ژوراسیک باشد
حالا که ساعت مهربانی به خواب خوش است، مردانه بایستد و تا آخرش تیک تیک باشد...
---
مرد باید میان طالبانه های میلیونی، شاه مسعود وار تک و تنها چریک باشد
یعنی که در میانه ی راستهای افراطی، روی عکسِ یار فقط دو چپ کلیک باشد
لوزی و مربع و خاکی، آجر طاق های ایلخانی، در زمانه ی فتح موزائیک باشد
مثل پیکان توی فیلمهای کیمیایی، اوراق ولی اصیل و فابریک باشد
حالا که "احترام" روی تخت "شاپوری"یست، مثل "جهان" توی ناب-نقشهای "بوتیک" باشد...
---
عشق توی سکوت میمیرد،
عشق باید مثل ذکرهای فریادی، لک لبیک و لا شریک باشد
عشق باید آبی پررنگ...رنگ درب خودکارهای بیک باشد...
آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند...
تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...
این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا...
دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...
***
گوشه ی دفترمشق یک مملی
دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد.
یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد.
بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه...
عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.
-
میگویند محتضر را لحظه ایست که تمام خاطره ها از پیش چشمانش میگذرد،بوی اردیبهشت
می آید و تنها که میشوم رو به قبله ی یادت آن اردیبهشت که با تو بودم را میمیرم...
-
***
-
دیشب دوباره خواب تو را دیده ام، دوباره فدای چشات
ای جان، چقدر شبیهی به تعبیرِ حافظانه ی شاخِ نبات
شاهِ خانه های سپید خاطره ای، سرباز-رخم تا همیشه رو به تو مات
ترسم بهشت رَوم از گیسوان تو کم باشد "تجری من تحت الانهار"ی که جاریست در رگِ جنّات
در فال من نوشته اند "دستت به ناز کردن موهای او نمیرسد"...هیهات...
جانا به فالها بگو که قصه ما هرگز به سرنرسد،تا این کلاغ به مشهدِقلبت رسد ز خشکسالِ هرات
---
و بیااین دم آخر حلال کنیم،آنها که پشت ما حرفهای گل نزدند،پشت آن هزارشیشه خرده ی مات
حلال کنیم به شکرانه ی اینکه خاطره هامان هنوز مثل کوهِ نور میتابند،به روی قرنِ قحطی لحظات
و حلال کن مرا که عاشقانه ام شبیه چشمهای تبریزی ات تک نیست،
که شبیه خودم کلیشه است تمام این کلمات
---
داور نگاه میکند به ساعت خود، گمان کنم رسیده موقع کات
نثار روح اسبی که پای خطِ رسم قبیله ی شما جان داد، رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات...
-
***
-
برای بهار و تیراژه و پروین خانم و نیما و حاج مصطفی و چند دوست دیگر با آدرس بنده ایمیلی ارسال شده که حاوی یک لینک ویروسی بوده. توضیح اینکه من از ایمیلم جز برای جواب دادن به کامنت خصوصی دوستانی که وبلاگ ندارند استفاده نمیکنم که آنهم متن فارسی و بدون لینک است. اگر جز این ایمیلی از بنده به دستتان رسید باز نکنید. ویروس خودکاریست که بصورت رندوم برای کسانیکه قبلا برایشان ایمیلی فرستاده ام یا از ایشان ایمیلی دریافت کرده ام ارسال شده. به هر حال از طرف ویروس فوق الذکر از این عزیزان و باقی دوستانیکه این ایمیل باعث زحمتشان شده پوزش میطلبم!
-
-
"سقراط تشنه بود، در رساله اش تمام چاههای آسمان، بدونِ در کشید
سلام بر حسین گفت و پیش چشم آتن، جام شوکران، یکنفس، سر کشید"...
.
.
.
جسم من به روی برجک شماره هفت پاسدار بود
و چون همیشه، روح من، در پیِ ادامه ی یک شبیهِ شعرِ تازه، پر کشید!
"هی پسر! مگر کری!؟ اسم شب!؟"...
اسم شب!؟ اسم شب!؟...اسم شب به یاد من نبود و پاسبخش مثل چی سرم عر کشید!
خنده ام گرفت! لج کرد و باز هم کارمان به بازداشتی در آن اتاقکِ نمورِ از قطب سردتر کشید!
---
باز هم همان میهمانان دائمی! من و حیدر و مرتضی
حیدر که بدجور تب کرده بود، گریه کرد و با همان لهجه شمالی اش، به پادگان فحشِ مادر کشید
و روی نقشه ی خیالی اش، بین پادگان و لیلی اش،
خط مستقیم بین نقطه های ریزِ بیرجند و هشتپر کشید
خواب رفت و توی خواب، قدِ اشتیاق این دو سال، نامزد-بالشش به بر کشید...
---
"کا خب عاشقه!"...مرتضی قلدر یگان که بچه جنوب بود بلند شد اُوِرکتش به روی حیدر کشید
بعد به عادت همیشگی، روی گچهای ریخته، با تمامی مخلفات، عکس چند دختر کشید!
"کا نیگا!" خندید و پاسبخش را شبیه خر کشید!
بعد هم گوشه ای لم داد و بین انگشتهای خالی اش،
در خیال خود کنار شط، ریبن به چشم، یک نخ سیگارِ زر کشید...
-
***
-
حَوِّل حالَ هِدِرِنا نوشت! : به همت اخوی محسن بعد از سه سال هدرم رو عوض کردم!
-
-
به تخم چپم که سینه های دختر همسایه مان ریز است
به تخم چپم که مردِ همسایه مان سرِ هفتاد سالگی هیز است
که تمام گزینه های اوباما، شبیه همین قهوه ی قجری، نیم خورده رو میز است
که حال اعتراض ندارم و گلِ برنامه های محبوبم، شو-خنده های حمید شبخیز است
به تخم چپم که از تئاتر شهر گذشته ام و تئاتر زندگی ام همیشه گلریز است
که زشتم و بینی ام شبیه کوفته های تبریز است
به تخم چپم که هر که رسیده فاضلاب کشیده توی دلم، انگار نه انگار که این زلال، کاریز است
که دستِ من همیشه دل و حکمِ بازی همیشه گشنیز است
به تخم چپم که کلکته ام زیر آب رفته و رویای من هنوز، قدم زدن با تو توی کوچه های ونیز است
که بعدِ رفتنت مثل پیرمردها شده ام، که زمین زیر پای من همیشه یخزده، لیز است
که بهار هرگز نمیرسد، که جفت هفتِ تاسِ تخته ی من مقصدش همیشه پاییز است
---
به تخم چپم که جمعه شبها قرار شام با شوهر سابقتان، جردن توی رستورانِ شاندیز است
که تیغی که آنشب میان کوچه روی صورتت کشیده ام تیز است
که جای بخیه روی صورتتان برای من عجب دل انگیز است
---
روی ریل خوابیده ام و سوت قطار یکریز است
یا نه...پای کوه ایستاده ام و آتشفشان به حال سرریز است
نود هم به سر رسید، نود هزار سال دگر هم که بگذرد، فالِ اسفند ماهِ ما همان "چیز" است
-
-
تقدیم نوشت: میدونم که این اونقدرا خوب نیست که آدم بخواد به کسی تقدیمش کنه! ولی موقع نوشتنش حال خوبی داشتم. پس این ناقابل نوشته رو همراه تمام حال خوبی که موقع نوشتنش داشتم تقدیم میکنم به یکی از آخرین شازده کوچولوهای اینروزا که توو کهکشان شلوغ اینروزا سیارکشون گم شد...گلشون...روباهشون گم شد...ولی هنوز توو دلشون یه جایی رو دارن که صندلیشونو بذارن و روزی چهل و سه بار غروب ببینن...
محسن جان...شازده کوچولوی سی و هفت ساله...
تولدت مبارک...حتی اگه تا آخر دنیا هیچکس حرمت این غروبها و غم این صندلیها رو ندونه...
***
قایق چپه شد، شیشه از دست پیرمرد افتاد، ریخت توی آب و مست شدند تمام ماهی ها!دریا ساقی شد، هر کی دو پیک زد و به آخر رسید روزگارِ سر به راهی ها!
و سور داد آنشب روی خوانِ تنش، یکی از با مرام سفره ماهی ها!
عروسهای دریایی یواشکی نامه های عاشقانه نوشتند! برای نامزدشان توی دفترانه کاهی ها!
به حکم مستی و راستی رو شد، عشق دیرپای ماهی قرمزا به اره ماهی ها!
گوش ماهیِ خجالتی به روی موجا رفت، و رفت بالا به سلامتیِ روی ماهِ کبوترانه چاهی ها!
هشت پای پیر، کف آب ضرب گرفت! و دست توی دست رقصیدند، جلبک ها و سایر جانوران بیخیال و راهی ها!
و نیمه شب جفت جفت به لانه ها رفتند، به صیغه ی محرمیتِ عشقم کشید و دلبخواهی ها!
---
صبح شد، خورشید دمید و روی آب هویدا شد عامل تمام آن بی نظیر گاهی ها!
یک شیشه که روی آن بزرگ نوشته بود:شربت سرفه!گیاهی!تهیه شده از عصاره رازیانه ها و شاهی ها!
-
-
در آستانه فروپاشی روانی ام
رعیت عقده های من قیام کرده اند، کم آورده پیششان جذبه ی رضا خانی ام!
سال نوزده هفت نه، جورج تاون، مثل روزهای آخر حیات ملا مصطفی بارزانی ام!
یا نه! من کجا و او کجا!؟
بیشتر شبیه عکس رنگ و رو رفته ی روی یخچال عمه، من شبیه باگزبانی ام!
البدایه فی الدرایه! من همان کتاب هرگز ورق نخورده ی عالم بزرگ...
چه بود اسمش؟!...آها! شهید ثانی ام!
---
یاد روزهای بچگی بخیر!
رفیقمان رفیق بود و افتخارمان اینکه همدگر را صدا میزدیم: دوست جان جانی ام
و حالا به چشم دوستان شدم خرفت و رنگ ندارد دگر حنای حرفهای سابقا عقلانی ام!
برادر کوچکم ازدواج کرده، من هنوز یالقوز! در نگاه اهل خانه جانی ام!
غریبه نیستید! مثل اسب لبخند میزنم ولی کم آورده ام مثل سگ با تمام سخت جانی ام!
خلاصه چندوقتیست فقط به این خوشم که اینروزهای بد تمام میشود، که فانی ام!
---
رادیوی خان عمو روشن است
رادیو طبق عادت هفته های قبلِ انتخاب، توی سمعک عمو داد میزند که "من ایرانی ام!"
رادیو داد میزند. شعر من میپرد! شعر من یا همین خزعبلات روزهای تشدید لالمانی ام!
---
خواب میروم، به خواب هفت ساله میشوم، کچل، سرمه ای به تن، دبستانی ام،
کناریم زل زده به من: - شما؟ -"منم. همکلاسی کلاس اولت. مجتبی مرادخانی ام"
ها...شناختمت پسر!...مجتبی...مجتبی...چشمهای من درد میکند رفیق کوچکِ عینک استکانیم
بیا فوت کن...به اندازه تمام خانه های بم، خاک رفته توی چشم روزهای جوانی ام
-
چند سال پیش جایی شیفت عصر کار میکردم. در پایانِ ساعت کار، تا سرویسها حرکت کنند ساعت نزدیک یک بامداد میشد. سرویس ما تا سر خیابان تختی میامد و از آنجا تا خانهی ما نیمساعتی پیاده راه بود. معمولا در آن ساعت شب ماشین پیدا نمیشد و تکوتوک ماشینهایی هم که رد میشدند مسافر سو ار نمیکردند. خیلی از شبها این مسیر را پیاده میامدم که واقعا بعد از نُه ساعت کارِ خسته کننده واقعا ضدحال بود. ولی بعضی شبها هم میشد که یکی از ماشینهای عبوری که اکثرا هم مسافرکش نبودند حال میکردند و نگه میداشتند و تا جایی میرساندند.
یکی از همان شبها خیابان تختی را تا نیمه آمده بودم که یک پرشیای مشکی نگه داشت و سوار شدم. مرد حدودا چهل سالهای بود با تهریش. بجز سلامی که موقع سوار شدن کردم تا سر کوچهمان که برسیم حرفی بینمان رد و بدل نشد. به تجربه میدانستم که مسافرکش نیست ولی بعد از پیاده شدن جهت اطمینان دست کردم در جیبم و دویست تومان (که آنزمان پول زیادی بود!) به طرفش تعارف کردم. نگاهی به پولِ توی دستم کرد و بعد در چشمهایم خیره شد و با صدای خشداری گفت "تا حالا اسم مهدی تُرکه به گوشِت خورده!؟"...به گوشم خورده بود. یکی از لاتهای معروف محلهی زاهدی بود. گفتم "بله"...صدایش را آورد پایین و با لحنی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد گفت "مهدی تُرکه منم". که این به زبان جنوب شهری در محلهی ما یعنی "آدمی مثل من بزرگتر و بامرامتر از اونه که بخواد برای رسوندن پیاده ای مثل تو ازش پول بگیره"... بعد از آنشب، خیلی شبهای دیگر هم رانندههایی به رایگان مرا به مقصد رساندند ولی هیچکدام - حتی یکیشان - پیاده شدنی موقع رد کردنِ پولی که میخواستم بدهم اسمش را نگفت...