گوشهی دفتر مشقِ یک مملی
دیروز عید فطر شد! آدمها در عید فطر جمع میشوند و میروند یک جایی با هم نماز میخوانند و خدا را شکر میکنند که ماه رمضان تمام شده است و میتوانند بصورت غیر یواشکی غذا بخورند! ماه رمضان اینجوری تمام میشود که یک آقایی که اسمش مرجع تقلید است باید ماه را ببیند! مرجع تقلید یک آدم خیلی پیر است که خیلی ریش دارد و صدایش شنیده نمیشود و هی میلرزد! (و من این را در تلویزیون دیده ام!)...به نظر من بهتر است که مردم بجای اینکه به آن آقاها زحمت بدهند خودشان بروند پشت بام خانه شان و ماه را پیدا بنمایند چون کهنسالان سرمایه های ما هستند و ما باید به آنها پوشک وصل کنیم! (و من این را هم در تلویزیون دیده ام!) اینجوری هم ماه زودتر پیدا میشود و هم یک بازی میشود که خیلی به آدم در آن کیف میدهد! و تازه میشود یک جایزه هم در آن گذاشت که هرکس زودتر ماه را پیدا بکند همه نفری یک دانه نوشابه نارنجی برای او بخرند! اینجوری حتما من برنده میشوم چون هر وقت داداش کوچک علیرضا مدادرنگیهایش را میآورد دم درشان که نقاشی بکشد همه مدادها را پرت میکند اینور و آنور و من آنها را پیدا میکنم و میدهم به آبجی شقایق علیرضا و او من را بوس میکند و من خوشحال میشوم!...پایان گوشه صفحه پنجم!
گوشهی دفتر مشقِ یک مملی
امروز ما در کوچه مان فوتبال گل کوچک بازی کردیم (من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!)...مثل همیشه داداش کوچک علیرضا کلی گریه کرد تا اجازه دادیم که در دروازه وایستد! من همیشه میگویم که نباید بچه های کوچولو را بازی بدهیم چون همش گل میخورند و مثل داداش علیرضا هی میروند دستشویی یا میروند خانه مورچه ها را پیدا کنند و دیگر برنمیگردند!...من امروز یک کار خوبی کردم و او را به تیم روبرو دادم و بعد هم یک شوت خیلی محکم به او زدم و او گریه کرد و دلش را گرفت و رفت خانه شان! بعد هم مثل همیشه من و علیرضا با هم دعوا کردیم! دعوا که تمام شد مسلم که پسر حاج آقای مسجد محلمان است و همه اذانها را خودش میگوید و به کسی هم نمیدهد به من گفت بخاطر اینکارم در روز قیامت خدا به فرشته ها میگوید که خیلی توپهای جهنمی که در آنها مار و چیزهای داغ است به من شوت کنند! من خیلی ترسیدم ولی وقتی به آبجی کبری گفتم به من گفت که فرشته های آن دنیا اصلا از این کارها بلد نیستند و اصلا در آن دنیا فوتبال وجود ندارد!...من امروز یاد گرفتم آن دنیا خیلی هم جای خوبی نیست چون فوتبال گل کوچک ندارد!...پایان گوشه صفحه چهارم! (بقیه خاطره ها و گوشه هایم در وبلاگ قبلی ابر چند ضلعی مانده است که امیدوارم خدا پرشین بلاگ را لعنت بنماید!)..
عاقبت از ظلم و جور پرشین بلاگ به تنگ آمدیم و دست سر و همسر خویش گرفتیم و از آن قدیم خانه مان بدینجا فرود آمدیم!