تشکر میکنم از کیامهر که با بازی وبلاگی "زنگ نقاشی" لحظه های خوبی رو برای همه مون درست کرد...و تشکر میکنم از بچه هایی که با استقبال بینظیرشون رکورد بازیهای وبلاگی در این سبک رو شکستن...نود و نه نقاشی کودکانه برای این بازی فرستاده شد...این یعنی دل همه مون برای نقاشی کشیدن تنگ شده بود...و از مسعود چنگیزی (مدیر بلاگ اسکای) که با حضور دقیقه نودی خودش در این بازی همه شرکت کننده ها رو شوکه کرد و نشون داد بیخود نیست که اینهمه آدم دوسش دارن...و از کوروش تمدن که در این پست و این پست یه تحلیل طنز برای نقاشیهای این بازی نوشته که محشره و تضمین میکنم که اخموترین آدم دنیا هم که باشید با خوندن بعضیاش قهقهه بزنید!...و در آخر تشکر میکنم از استاد مملی الملک(!) که با نقاشی شماره 43 در این بازی شرکت کرد و نوید روزهای بهتری رو برای هنر این مرز و بوم...(چه فعلی الان باید بگم!؟)...داد!؟ سبب شد!؟ میباشد!؟...حالا هرچی!...
***
الهی شکر نوشت!
همونطور که احتمالا تا الان خبردار شدید سرویس دهنده های وبلاگ ووردپرس و بلاگ اسپات کلا از بیخ فیلتر شدن! امیداوارم مهتاب و پرند و میکائیل و مسی ته تغاری و سایر دوستانی که اونجا بودن بالاخره از خر شیطون پیاده بشن و بسان بلاگاسکای!
تقدیم نوشت : "زل میزنم به تو تو تو و دلم می خواهد با تو هم خانه باشم"...این پست رو تقدیم میکنم به بهاره که شش ماه پیش با خوندن این جمله از یکی از پستاش چشمام پر شد و براش دو خط اول این پست رو کامنت گذاشتم و همون موقع قول دادم یه روز یه شبیه عاشقانه بنویسم که با این دو خط شروع بشه...الوعده وفا...
-
***
-
از میوه فروشی درمیاییم...میوه ها را از دستت میگیرم...یک آن دلم میخواهد جلوی اولین ماشین را بگیرم و بگویم "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...
یا نه... دلم میخواست اسب داشتیم... و خانه مان جایی آخر خیابان ولیعصر بود... زیر آفتاب نیمه مست اردیبهشت و ابرهای سپید میتاختیم و مثل کارتونها خیابان ولیعصر یکدفعه میشد یک راه خاکی باریک که دو طرفش یک حاشیه شقایق بود و بعد گندم و دورترها گله های گوسفند... ساختمانهای جام جم یک مزرعه آفتابگردان میشد... سر میرداماد به مرد چوپان "اقر بخیر" میگفتیم و او از قوری کنار اجاق سنگی برایمان چای میریخت... و حوض میدان ونک چشمه میشد میان انبوه درخت سیب... اسبها را کنارش نگه میداشتیم و آب میخوردیم... با آب خنک جای مشت آن نامرد پای چشمت را ناز میکردم... الهی دستش بشکند... تو خوب میشدی و چشمهایت دیگر انقدر غم نداشت که من با دیدنشان هی بغضم بگیرد...
و آن برج بالای میدان ونک یک تپه ی سبز میشد... و مثلا من اولین بار تو را یک صبح آنجا دیده بودم که داشتی پای بید تبریزی آهنگ شاد آذری میخواندی و میرقصیدی... "گیلی گیلی تومانی بالام نای گولوم نای سکینه دای قیزی نای نای"... خیال است دیگر... در خیال هم تو شاد آواز خواندن بلدی... هم من آذری رقصیدن... کنار تپه می ایستادیم و بیاد آن صبح لبخند میزدیم و دوباره هی میکردیم... و تمام راه را میخندیدیم... تا آن کانکس پلیس سر عباس آباد که کلبه یک آسیابان پیر بود که تنها در جنگل زندگی میکرد و ما برای او توتون میاوردیم و او ما را دوست داشت و برایمان شیر تازه میاورد...و تقاطع تخت طاووس هیچ چراغ قرمز طولانی ای نبود و جای آن یک درخت بلند بود که دارکوب روی آن نوک میزد که یعنی "رد شوید به سلامت...چشمتان سبز"...و تخت طاووس یک رودخانه کم عمق بود که آرام با اسب از آن میگذشتیم...و نگه میداشتیم که ماهیها بروند...حق تقدم همیشه با ماهیهاست...و برای ماهی های توی آب که از کنار پای اسبهامان رد میشدند خرده نان میریختیم...
حیف...حیف که خانه شما همینجاست...چند کوچه پایینتر...تا سر کوچه با تو می آیم...تو میروی و من تمام خیابان ولیعصر را پیاده برمیگردم...و حالا دیگر همه چیز واقعیست...مثل همین بغض...مثل همین حسرت که "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...
تشکر نوشت : ممنونم از بلاگزیتیها و مخصوصا سردسته شون م.ح.م.د که در بلاگزیت این هفته در کنار آیتمهای مختلف و جذابشون با این بنده حقیر سراپاتقصیر مصاحبه کردن! بخدا راس میگم! ایناهاش! : بلاگزیت!
-
*****
-
قبل نوشت : آن اولها که مملی نوشتن را در وبلاگ مرحوممان در پرشین بلاگ شروع کرده بودیم عنوانش "از دفتر خاطرات یک مملی!" بود که دوازده تا از خاطرات ایشان را تحت این عنوان مرقوم کرده بودیم!...بعدش شد "گوشه دفتر مشق یک مملی"!...سرتان را درد نیاورم دوباره از نو شروع کردیم و دوباره از یک نوشتیم تا سه که خورد به مهاجرت به بلاگ اسکای! از سه بعدش را اینجا نوشتیم تا حالا که این شانزدهمی باشد!...خلاصه اینهمه فک زدیم که بگوییم در آن زمانهای دور(!) در سری اول مملی نوشت ها در پرشین بلاگ یک پستی نوشته بودیم با عنوان "فحشهای خوب برای بچه های خوب" که خودمان خیلی دوستش داشتیم!...این یکجورهایی ادامه آن است ولی هیچ ربطی به آن ندارد!...
-
*****
-
گوشه دفتر مشق یک مملی - به یادِ پستِ "فحشهای خوب برای بچه های خوب!"...
ما امروز بعد از مدرسه در کوچه پشت مدرسه مان با بچه های کلاس سومی که خیلی پررو هستند فوتبال بازی کردیم! در آخرهای بازی که ما دوازده به هیچ از کلاس سومی ها عقب بودیم من با لگد یک تکل روی یکی از بازیکنهای آنها انجام دادم! این را حتی داداش کوچیکه علیرضا که هنوز به مدرسه نمیرود هم میداند که تکل قانونی است ولی "قاسم داور" که کلاس پنجمی است و خیلی گنده و چاق است و نمیتواند فوتبال بازی کند و همیشه کنار زمین وایمیستد و داور است ولی هیچی از فوتبال نمیداند گفت که چون توپ در بیرون از زمین بوده است این هم خطا است و هم حرکت غیر ورزشی و غیر انسانی است و برای همین من از زمین اخراج هستم! بعد علیرضا آمد از من طرفداری کرد و گفت که فکر نکند چون داور است و کلاس پنجمی است میتواند گول هیکلش را بخورد و به ما کلاس اولی ها زور بگوید و یک تکل هم علیرضا روی "قاسم داور" زد که فکر میکنم این خیلی خطا بود چون آدم نباید روی داور تکل بزند و برای همین او عصبانی شد و دعوا شد و ما یک کمی او را زدیم ولی او خیلی بیشتر ما را زد!...
بعد که دعوا تمام شد در راه خانه مان از علیرضا پرسیدم این "بی همه چیز" که او در وسط دعوا به "قاسم داور" گفت چی است و علیرضا برای من توضیح داد که معنی آن را نمیداند و فقط میداند حرف بدی است و یکجور فحش است که از عمویش یاد گرفته است!...وقتی من رسیدم خانه خیلی فکر کردم که چرا بی همه چیز فحش میباشد ولی آن را نفهمیدم! تازه بنظر من "قاسم داور" اصلا بی همه چیز نیست چون خیلی چیزها دارد!...او یک کلاسور چرمی قهوه ای دارد که دکمه اش بسته نمیشود ولی به هر حال آن را دارد!...تازه "قاسم داور" یک مشت مهره منچ هم دارد که در روزهایی که کسی فوتبال بازی نمیکند تا او داور بشود گوشه حیاط مینشیند و آنها را روی زمین میچیند و مثلا آنها با هم فوتبال بازی میکنند و او داوری مینماید!...بغیر از اینها همه بچه های مدرسه میدانند که او یک کارت زرد و یک کارت قرمز هم دارد که از پلاستیک رنگی قوطی ریکا بریده است و همه جا پیشش است!...تازه بغیر از اینها او یک آبجی کوچولو هم دارد که مثل خودش تپل میباشد و برای همین نباید آدم به "قاسم داور" بگوید بی همه چیز چون او کیف چرمی قهوه ای و منچ و کارت زرد و کارت قرمز و آبجی کوچولوی تپل دارد!...
بنظر من بهتر است آدم بجای بی همه چیز به او بگوید "بی سوت" چون او سوت داوری ندارد و سوت داوری هم یک چیزی نیست که بشود آنرا با پلاستیک قوطی ریکا درست کرد و برای همین در مسابقات سوت دوانگشتی میزند که بعضی وقتها سوتش کار نمیکند و بازی قاطی میشود!...یا میتواند بگوید "بی تلویزیون" چون چند وقت است تلویزیون آنها سوخته است و او نمیتواند قسمت کارشناس داوری برنامه نود را ببیند و از آقای فنایی که الگوی او است چیزهای جدید یاد بگیرد تا در آینده داور خوبی بشود!...تازه میشود به او "بی کتاب فارسی" هم گفت چون چند روز پیش کتاب فارسی اش از لای کلاسورش افتاده است توی جوب و چون سرعت جوب از سرعت "قاسم داور" بیشتر بوده است آب آن را برده است!...
در کل بنظر من "بی همه چیز" خیلی حرف الکی میباشد چون هرکسی یک چیزهایی دارد و هیچکس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد!...پایان گوشه صفحه شانزدهم!
--
گوشه دفتر مشق یک مملی - خاطرات سپیدِ روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخِ کوچولو...
امروز از آسمان برف آمد و مدرسه ها تعطیل شد و ما در کوچه برف بازی کردیم! برف خیلی چیز خوبی است و به نظر من از بعضی نظرها از نوشابه نارنجی هم بهتر است چون با آن خیلی بازیها میشود کرد ولی با نوشابه نارنجی نمیشود خیلی بازیها کرد و فقط میشود آنرا خورد!... یکی از بازیهای خوبی که میشود در برف کرد این است که آدم دهانش را باز بکند و هی اینور آنور برود که توی دهانش برف ببارد! داداش کوچک علیرضا که خیلی بچه میباشد تا حالا دوبار بیشتر برف ندیده است و برای همین خیلی خوشحال بود و همه اش میدوید اینطرف آنطرف و خودش را مینداخت روی برفها! تازه هی از روی زمین برف برمیداشت و میخورد! ولی ما که بزرگتر هستیم میدانیم که آدم نباید از روی زمین برف بردارد بخورد و فقط باید از روی ماشینها بردارد و بخورد!...
یک بازی دیگری که میشود با برف کرد اینجوری است که آدم برفها را بردارد و گوله بکند و با بچه های کوچه بغلی جنگ بنماید! کوچه بغلی ما خیلی بچه دارد ولی کوچه ما فقط شش تا بچه دارد که من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا و مسلم و امید و مرتضی میباشیم! داداش کوچک علیرضا رئیس قسمت "گوله برفی درست کنی" بود و ما گوله برفیهایی که او درست میکرد را برمیداشتیم و با آنها بچه های کوچه بغلی را میزدیم! ولی چون دستهایش کوچولو است گوله برفیهای کوچولو درست میکرد و برای همین ما شکست خوردیم! تازه آخرهای جنگ هم چون جیش داشت رفت خانه و دیگر نیامد!...به نظر من خیلی بهتر بود در جنگ ما و عراق که تحمیلی بود هم (که من فیلمش را در تلویزیون دیده ام!) سربازها به هم گوله برفی میزدند چون اینجوری هم دردش کمتر بود و هم کسی شهید نمیشد و تازه کلی هم میخندیدند و زود با هم دوست میشدند و جنگ هم تمام میشد! علیرضا میگوید حتما آنزمان برف نمیامده است وگرنه حتما این به فکر خودشان میرسیده است!
بغیر از اینها یک بازی دیگر هم است که با برف میباشد و آن اینجوری است که آدم با دوستهایش جمع میشود و برفها را جمع میکند و با آن آدم برفی درست میکند! آدم برفی یه عالمه برف است که یک سر دارد! ما هم بعد از اینکه جنگ تمام شد در جلوی در خانه مرتضی اینا یک آدم برفی درست کردیم...وقتی تمام شد مرتضی از خانه شان یواشکی برای دماغ آدم برفی یک هویج آورد! علیرضا هم دو تا از بهترین تشتکهای نوشابه اش را برای چشمهای آدم برفی آورد (علیرضا بیشتر از صد تا تشتک نوشابه در خانه شان جمع کرده است که خودش میگوید یک روز اینها عتیقه میشود و او پولدار میشود و برای داداشش دوچرخه کمکی دار میخرد که داستانش خیلی طولانی است و یک وقت دیگر آنرا تعریف میکنم!)...وقتی هویج و تشتکها را گذاشتیم و آدم برفی کامل شد داداش کوچک علیرضا یک دفعه بدو بدو آمد و یک مشت برف گلی را چسباند به آدم برفی و آدم برفی را کثیف کرد! من هم یک چک به او زدم که علیرضا عصبانی شد و گفت که او میخواسته به ما کمک بنماید و بعد او یک چک به من زد و دعوا شد! بعد هم علیرضا تشتکهایش را از صورت آدم برفی برداشت و دست داداشش را گرفت و رفت!...مرتضی هم که دید اینجوری است گفت مامانش میخواهد ناهار سوپ درست بکند و هویجش را برداشت و رفت! من خیلی ناراحت شدم و گفتم حالا این اصلا شبیه آدم برفی نیست و بیشتر شبیه بابای مسلم است که خیلی چاقالو است! بعد هم امید خندید و مسلم به او چک زد و گفت برود به بابای لاغر مردنی خودش بخندد و دعوا شد! آخرش هم امید با لگد زد و بابای مسلم را خراب کرد و برای همین من عصبانی شدم و به او چک زدم که متاسفانه باز هم دعوا شد!
در کل برف خیلی چیز خوبی است و کیف دارد و بهتر است چندبار هم تابستانها که مدرسه ها کلا تعطیل است و آدم اصلا مشق ندارد و خیلی راحت است بیاید تا آدم با خیال راحت برف بازی بنماید!...من این را بعد از ناهار که دوباره با بچه ها جمع شدیم و برف بازی کردیم بهشان گفتم که بنظر آنها هم این خیلی فکر خوبی است!...پایان گوشه صفحه پانزدهم!
-
-
گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...
-
صحرا در آتش میسوزد...خیمه ها بی تاب نگاه توست...کودکان انتظار و آرزوهای محال میخواهند از فرات چشمان عسلت برایشان آب بیاورم...گلاب بیاورم...چگونه بگویم که مرا توان علمداری نیست؟...پیاده ی کم را توان شکستن خط سواران بسیار نیست...آنچنان که توان دیدن لبهای تشنه کودکان گناه٬ گاهِ گفتن "آه"...میروم...
این سو من...بی حلقه..با امید...آن سو لشگر سرخپوش دستمال قرمزهای شوهران قانونی...با حکم...با حلقه...به ما اینجوری نگفته بودند...گفته بودند شب صحرا ستاره دارد...آغوش دارد و بوسه...اصلا من ساحل نشین را چه به صحرا...تو گفتی بیا...تو که نه...چشمان کوفیت صد هزار نامه داد که "میخواهمت بیا"...امید-مسلم را میان کوچه ها کشتند...خبر داری؟...
ببین باد میاید...و این یعنی اذان ظهر عاشورا...این یعنی "حی علی العطر خوش موهات"...این یعنی پیش بایست تا جمعیت پریشان موهایت به تو اقتدا کنند میان نسیم...آهسته تر بخوان عزیز دلم...خیالت تخت...قد قامت کرده ام که تا آخر دنیا هم که از آسمان تیر-طعنه ببارد تن-سپر شوم تا شمرده بخوانی نماز شیرینت را قربان شیرین زبانیت...آرام بخوان تا بیشتر ببینمت فرشته ایمان...آرام بخوان ای میان دو سجده ات هزار سلام...ای میان سلامت هزار تسبیح "دوستت دارم ولله"...
به همین نماز آخر قسم آنگاه که گفتم "آیا کسی هست که یاریم دهد؟" فقط صدای تو را میخواستم...به جان لبهایت شنیدم که تمام دشت سکوت کرد که بگویی "آری هستم جانکم"...بگو که هستی...دشت که نمیداند سکوت یعنی آری...بگو...سواران دارند میرسند...بگو...
نازنینم...کنارم بودی اگر...ولله خیالم نبود تمام سواران عالم روی تنم اسب بتازانند...کنارم بودی اگر...کنارم بودی اگر...زیر سم اسبها برایت ترانه میخواندم...شاد...کنارم بودی اگر...حیف...نیستی و درد میکند جای سم-خنده ها روی سینه ای که هیچوقت به کوفه نرسید و داغ آغوش ماند روی دلش که "خوش آمدی به شهر من جانم"...بیا دستم را بگیر و بلندم کن...برسانم به خیمه ها تا صدای کودکان آرزو تمام کربلا را پر کند که آمد...آمد...با عشق...
میدانم...یک روز صبح که باران بیاید گلهای کنار جوی به خونخواهی تاریخ برمیخیزند و "آنها" را از دم گل میگذرانند...به خاک سپرده ام صبح آن روز برایت یک بغل نرگس بیاورد...پس قرارمان شد آن دنیا...پای نرگسها...
*******
-
این چند خط رو هم عاشورای امسال به یاد عاشورای سبز-سیاه 88 نوشته بودم که نبودم و نشد اینجا بذارم ولی دلم میخواد امروز اینجا بنویسمش
-
ظهر عاشورا...بلوار کشاورز..ته کوچه بن بست...نترس عزیزم...دستانم را محکم بگیر...عروسی ما حالاست...ته این کوچه بن بست که حتی نامش را نمیدانیم...ببین که دستش به روی ماشه میرقصد...دستهای قاسمت را محکمتر بگیر..."شاهزاده خانم وکیلم؟"...فریاد میزنی "مرگ بر" و این رمزست...یعنی "آری با اجازه آزادی"...حجله به خون مینشیند ته کوچه بن بست...
ظهر عاشورا...میدان ولیعصر...رد چرخهای تویوتا روی سینه مرد...دارند رسمهای کهنه را زنده میکنند...رسم کهنه اسب تاختن روی پیکر شهیدان...خیالی نیست...امروز عاشوراست...تاریخ خوب یادش میماند که امروز عاشوراست...
ظهر عاشورا...پل حافظ...بوسه آسفالت روی صورت مرد...گمان میکردیم جز تل زینبیه فرازی نیست بر دشت کربلا...آسمان را از کدام ارتفاع میترسانی زمین نشین؟...پل حافظ که سهلست آسمان را از عرش هم که بیندازی پایین دوباره آسمانست...
ظهر عاشورا...خیابان آزادی...خوب است که عاشوراست...خوب است که یکدست سیاه پوشیده ام...خدا کند که نفهمی این خیسی روی پیراهن عرق نیست که با نسیم خشک شود...خدا کند نفهمی که این خون است...خون خشک هم که شود خون است...خون تا همیشه خون است...
شام غریبان...در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ...به این اشکها نگاه نکن...من گریه نمیکنم...میدانم روزی میرسد که شام غریبان در کوچه ها بیاد حسینهای مظلوم شمع روشن میکنند و بچه هایی که هنوز نیامده اند صورت شهیدان توی قاب عکسها را ناز میکنند...
گوشه دفتر مشق یک مملی - تو ساطورت را میشستی... من اشکهایم را... بَبَیی دیگه علف نمیخوره...
اینروزها خیلی روزهای خوبی میباشد چون همش در آن عید و خوشحالی و تعطیلی است! مثلا چند روز پیش عید قربان بود و آن یکجور عید است که کمی با عید فرق دارد و در آن به بچه ها عیدی نمیدهند و به بزرگترها جوراب نمیدهند و آجیل نمیخورند و سبزه درست نمیکنند و فقط در آن گوسفندهای سفید و قهوه ای را سرشان را میبرند و خوشحال میشوند! البته همه اینکار را نمیکنند و فقط بابای مسلم که پیش نماز مسجد محلمان است و حاجی است اینکار را میکند! (پیش نماز یک آدمی است که در هر مسجد یک دانه هست و در صف نمی ایستد و تکی یک جایی که چاله است نماز میخواند و تا وایمیستد همه پشت سرش می آیند و نماز میخوانند و ادای او را در می آورند ولی او ناراحت نمیشود و تازه آخرش با همه دست میدهد!...حاجی هم یکجور آدم است که با هواپیما میرود کعبه و آن را بوس میکند و مثل فیلمهای قدیمی لباسهای خنده دار میپوشد و مثل داداش کوچک علیرضا که همش کچل است موهایش را میزند و چند بار با سرعت دور کعبه میچرخد و در آن یکجور مسابقه هم است که حاجی ها باید نشانه گیری بکنند و شیطان را با سنگ بزنند که از این نظر خیلی مثل بازی هفت سنگ که ما در کوچه آن را بازی میکنیم میباشد! در کل فکر میکنم که در حاجی شدن خیلی به آدم خوش میگذرد! من تصمیم گرفته ام بزرگ که شدم اول بروم مهندس بشوم و بعد بروم حاجی بشوم!)...
عید قربان خیلی عید خوبی است فقط دو تا بدی دارد که یکی اش اینست که در آن برای آدم قربانی می آورند و مامان آدم آبگوشت درست میکند که من آن را دوست ندارم!...بدی مهمترش هم اینست که من پارسال که با بقیه بچه ها به حیاط خانه مسلم اینا رفتم و عید قربان را دیدم وقتی دست و پایش تکان تکان خورد و خونش آمد حالم بد شد و علیرضا اینا تا یک هفته هر روز من را مسخره کردند!...ولی امسال بابای مسلم که جلوی در وایساده بود من را ناز کرد و از جیبش یک شکلات داد و گفت بروم خانه مان و نگذاشت که بروم و با بچه ها عید قربان را در حیاطشان ببینم!...
مسلم میگوید بابایش برای این باید هر سال یک گوسفند را بکشد که خیلی سال پیش که هیچکس یادش نمی آید یک آقایی که اسمش ابراهیم بوده است و پیامبر بوده است میخواسته اشتباهی پسرش را ببرد ولی چون چاقویش نمیبریده است خدا از بهشت برایش یک گوسفند انداخته است پایین که چون گوسفند نرمی بوده است چاقو آنرا بریده است و برای همین حالا باید بابای مسلم هرسال یک گوسفند را در حیاطشان ببرد وگرنه ممکن است مسلم را ببرد! بنظر من این اصلا خوب نیست که بابای مسلم او را ببرد چون او دروازه بان خوبی است!...ولی اینکه گوسفند را بکشد هم خوب نمیباشد و من فکر میکنم بهتر است که عید قربان اینجوری باشد که آدمها بجای اینکه گوسفندها را بکشند آنها را بردارند و ببرند در باغ وحش که بقیه بیایند آن را ببینند و عکس بیندازند! (باغ وحش یکجایی است که در جاده کرج است و حیوانات به خوبی و خوشی در کنار هم در قفسهای جدا زندگی مینمایند و آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!)...پایان گوشه صفحه چهاردهم!
گوشه دفتر مشق یک مملی - لالایی محمدم...شیرین کبوترِ غریبِ صحنِ کوچه نامردا...
امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش خیلی برجهای زیادی را در دنیا مهندسی کرده است مثل برج ایفل و برج پیزا و برج تجارت دوقلوی جهانی! تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است مثل برج آزادی و برج میلاد که خیلی از خانه ما دور است ولی روزهایی که منوکسید هوا آلودگی نمیباشد ما آن را میبینیم!...من امروز در زنگ تفریح آخر به محمد گفتم که دست بابایش درد نکند که اینهمه برج را دست تنها مهندسی کرده است ولی فکر میکنم همه اش اشتباهی است! محمد خیلی ناراحت شد و گفت که حتما عقل من اشتباهی است چون بابایش بهترین مهندس دنیا میباشد! برای همین من یک چک به او زدم که خیلی گریه کرد و به یک زبان خارجی که فکر کنم بابایش به او یاد داده است یک حرفهایی زد که من فکر کردم که حتما بد است و یک چک دیگر به او زدم که باز خیلی گریه کرد ولی ایندفعه دیگر هیچ حرفی به زبانهای خارجی نزد!
از مدرسه برگشتنی من خیلی فکر کردم و ناراحت شدم! چون او شاید داشته است به خارجی حرفهای مهندسی میزده است که اصلا بد نمیباشد و تازه دعوا کردن با محمد اصلا فایده ای ندارد چون هیچ کاری نمیکند و هرکی او را میزند او فقط گریه میکند! برای همین دچار عذابهای وجدانی (که از آبجی کبری آن را یاد گرفته ام!) شدم و برای همین به ساختمان جدیدی که بابای محمد مهندس آن است رفتم! وقتی رسیدم او با وسایل مهندسیش جلوی در وایساده بود و سیگار میکشید! به او گفتم که امروز محمد را زده ام و حالا پشیمان هستم و ببخشید! ولی او هیچی نگفت و همینجوری سیگار کشید! بعد گفتم که من برای این با محمد دعوا کرده ام که برجهایی که او مهندسی میکند همه اش اشتباهی است! مثلا برج ایفل (که من عکسش را که در مغازه خیاطی احمد آقا روی آنجا که گچش ریخته و آن را چسبانده است دیده ام!) همش آهنی است و اصلا اتاق و آشپزخانه و دستشویی ندارد و به هیچ دردی نمیخورد! من فکر میکنم برح ایفل برای آن دوره ای بوده است که در پاریس هشت سال دفاع مقدس بوده است و بابایم میگوید که سیمان سهمیه ای بوده است و قاچاقی اش هم خیلی گران بوده است!...یا مثلا برج پیزا که حتی علیرضا هم میفهمد که کج است و به قول یکی از دوستهایم در مدرسه که خیلی ضرب المثل بلد میباشد "معمار را که ثریا بگذارد کج تا آخر میرود کج!" (البته من همیشه به او میگویم این ضرب المثل یک جایش یک دانه "خشت اول" هم دارد که او قبول نمیکند!)...یا برج تجارت دوقلوی جهانی که در مسیر رفت و آمد هواپیماها است و یکبار من خودم در تلویزیون دیدم که دو تا هواپیما به آن خورده اند و خراب شده اند که برای همین مهندسی او یازده سپتامبر شده است!...تازه بغیر از دنیا برای خود ما را هم اشتباهی مهندسی کرده است! مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!...
فکر کنم بابای محمد خیلی از این حرفهای من خوشش آمد چون هیچی نمیگفت و همینجوری با دقت گوش میکرد و سیگار میکشید (کلا خارجیها حرف نمیزنند و فقط دقت میکنند و برای همین است که پیشرفت میکنند و مهندس میشوند!)...اینجا بود که یکدفعه یکی از دوستهایش که او هم مهندس و خارجی است بدو بدو آمد و به بابای محمد گفت که زود باشد کار بکند چون سرکارگر (که رئیس همه مهندسها است!) دارد می آید! برای همین او اول سیگارش را با پایش له کرد و بعد از اینکه من را ناز کرد گفت از این به بعد هیچوقت محمد را نزنم چون او مثل امام رضا میباشد و در اینجا غریب است! حالا هم زود بروم خانه مان که مامان بابایم نگران نشوند! بعد هم سریع وسایل مهندسیش را پر از آجر کرد و در حالیکه به خارجی شعرهای مهندسی میخواند رفت توی ساختمان!...پایان گوشه صفحه سیزدهم!
***
به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه...
به احترام "کامران شیردل" فیلم مستند "قلعه" رو ببینید (لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم)...نه برای اینکه در جوانی دانشگاه فیلمسازی رم و جلسات اساتیدی مثل پازولینی و آنتونیونی و فلینی رو رها کرد و برگشت ایران که از دردهای مردم ایران فیلم بسازه...نه برای اینکه وقتی مستند "قلعه" رو میساخت ماموران حکومت پهلوی از "شهرنو" انداختنش بیرون و فیلمهایی که از اونجا گرفته بود رو توقیف کردن و حاصل ماهها زحمتش از ضبط بغضها و التماسهای زنان قلعه خاموشان تا سالها گم و گور بود (همین فیلمی که لینکشو گذاشتم)...نه برای اینکه تمام فیلمهایی که قبل از انقلاب ساخت ( "تهران پایتخت ایران است" و "حماسه روستازاده گرگانی" و "دوربین" و ...) توقیف شد...نه برای اینکه حاضر شد اسمش بعنوان کارگردان در تیتراژ "چنین کنند حکایت" نیاد تا فیلم توقیف نشه...و نه برای اینکه اولین فیلمساز ایرانیه که "نشان شوالیه فرهنگ و هنر ایتالیا" رو گرفته و چهار تا از فیلمهاش در لیست برترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای جهانه...و نه حتی برای اینکه بعد از انقلاب هم بدرفتاریها باهاش ادامه پیدا کرد و از جشنواره ای که برای تاسیسش خون دل خورده بود انداختنش بیرون...فقط و فقط برای اینکه ترجیح داد پارسال در تولد هفتاد سالگیش که همه همدوره هاش ترجیح میدادن چرت بزنن و بعنوان پیشکسوت و چهره ماندگار ازشون تقدیر بشه کنار مردم ایستاد و بیانیه امضا کرد و در حدی که از دستش برمیومد و سن و سالش اجازه میداد اعتراض کرد...اگه وقت و حوصله اش رو دارید به احترام مظلومیت مردی که 70 سال تمام دوربینش رو از صورت دردمند مردم برنداشت این فیلم ناتمام رو ببینید...
(با تشکر از مهتاب عزیز که جور تنبلی و کمبود وقت من رو کشید و این فیلم رو در یک سایت به قول خودش کاملا باز و شرعی(!) آپلود کرد)
گوشه دفتر مشق یک مملی - جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...
در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!...
امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!...
وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)...
در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم!
***
"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم... اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن...
پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک
پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم
برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.