شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...

-

تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... 

جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... 

-

*** 

-

من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!... 

علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!... 

بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...

بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!... 

بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!... 

وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)... 

وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم! 

-

خودآموز شناخت بلاگرهای موقتی!

 

توضیح بخش ثابت جدید نوشت : تعارف که نداریم! بلاگستان دیگر آن رونق سابق را ندارد. با ظهور شبکه های اجتماعی و جذابیتها و امکانات بی نظیری که به کاربرانشان ارائه کرده اند اگر کسی تازه تصمیم گرفته باشد در دنیای مجازی حضور جدی تری داشته باشد قطعا به سمت این دل انگیزها سر خواهد خورد! وبلاگ شده دهاتی که پیش بزک دوزک نیویورک حتی دیگر دل کبلایی عباس را هم نمیبرد!...شاهدش هم همین دوستانی که ماههاست در وبلاگ سابقا پررونقشان عنکبوتها بیخ دیواری بازی میکنند ولی چنان حضور فعالی در فیس بوک دارند که آدم کف میکند!... 

از بحث دور شدیم...حرفم اصلا فیس بوک نبود! حرفم همین بلاگستان خاک گرفته خودمان بود...حرفم "ما وبلاگیها" بود. مایی که هرکداممان به دلایلی هنوز بودن در این شهر نیمه متروکه را ترجیح میدهیم و روزانه چند ساعت از وقتمان را در کافه های خلوت آن میگذرانیم. ما سنگهای ته جوی که خوب یا بد مثل پیرمردهایی که از دهشان دل نمیکنند "اینجا بودن" تبدیل به قسمتی از سبک زندگیمان شده...بخش ثابت جدید را برای خودمان مینویسم...میخواهم در این بخش به آفاتی که اینروزها وبلاگ نویسی را تهدید میکنند اشاره کنم. آفاتی که میتوانند همین نفس بلاگستان نیمه جان را هم بگیرند و نیاز به شناخت و واکنش نشان دادن دارند. امیدوارم حداقل برای دوستانی که تازه این راه را شروع کرده اند مفید باشد...این شما و این قسمت اول "ما وبلاگیها!" :  

 

*** 

دیشب کامنتهای وبلاگم را مرور میکردم...از اولین روزی که از پرشین بلاگ به بلاگ اسکای آمده ام تا حالا...پر بود از اسمهایی که از دو سه هفته تا دو سه ماه در هر صفحه کامنتها یکی درمیان اسمشان بود! پر از "رفیق همیشه" و "داداش گلم" و "عزیز"هایی که به نافمان بسته بودند و تعریف و تمجیدهای مردافکن که از خدا پنهان نیست از شما هم نباشد خیلیهایش را باور کرده بودیم! خب تا اینجایش که مشکلی نیست! مشکل از اینجا شروع میشود که بعد از پایان دوره فوق الذکر چنان یهویی غیب شده بودند و رفته بودند که نادر رفت!... 

شوکه شده بودم. احساس فیل آهنی ای را داشتم که عده ای آمده اند در سوراخ پشتش پنج تومانی انداخته اند و بعد از کمی بازی و تفریح رفته اند پی کارشان...حس اینکه وسط یک تماس تلفنی آدم آنطرف خط بدون هیچ دلیلی یکدفعه تماس را قطع کند و گوشی اش را هم خاموش کند...باورم نمیشد انقدر زیاد باشند...آدمهایی که برایشان وقت گذاشته بودم...فکر و انرژی گذاشته بودم...دردودل کرده بودم و دردودلشان را شنیده بودم...حس خیلی بدی داشتم... 

دو ساعتی وقت گذاشتم و چند وبلاگ دیگر را هم بررسی کردم. این مساله در تعداد قابل توجهی از آنها هم وجود داشت...و اینجا بود که موفق یه کشف یکی از بزرگترین آفات بلاگستان شدم!...بله!..."بلاگرهای موقتی"!...آدمهایی که ساعتها از وقت هرکدام از ما را هدر داده اند و وقتش است که از محدوده "ما" دورشان کنیم...برگشتم و دوباره کامنتها و نوشته هایشان را مرور کردم تا بتوانم در پستی که امروز میخواهم بنویسم نشانه های شناسایی آنها را بنویسم تا بقیه دوستان وقتشان در معاشرت با آنها هدر نشود و از همان اول جلوی ضرر را بگیرند. نهایتا به این نشانه ها رسیدم: 

 

1- نشانه هایی که در پستهایشان هست:

آنها به یک موضوع گیر میدهند و شورتش را درمیاورند! : مثلا با زن یا شوهرشان مشکل دارند و مدام از آن مینویسند (این گروه با وزش اولین نسیم آشتی یا رسیدن بسته لارجر باکسی که همزمان با ساخت وبلاگ سفارش داده بودند به کانون گرم خانواده برمیگردند و نهایتا شش ماه یکبار به شما سر میزنند و برایتان لبخند میگذارند!)...یا بکوب از شکست عشقیشان عاشقانه های جگردرآر مینویسند (نهایتا تا یکی دو ماه و بعد با اولین کافیشاپ رفتن با نفر بعدی به کار خود پایان میدهند! وبلاگ هم که خب حذف میشود!)...یا پشت سر هم شبیه صادق هدایت مینویسند! (بعد از دو سه ماه خودشان هم حالشان از نوشته هایشان بد میشود و برای اینکه کم نیاورند یک پست یک خطی مینویسند و خداحافظ!)...یا آنهایی که در اعتراض یا حمایت از مساله خاصی وبلاگ راه میندازند! (مثال زیاد است ولی مهمترینشان اکثریت وبلاگهای سبزی هستند که سال 88 ساخته شدند ولی تا آخر تابستان هم دوام نیاوردند! البته این مثل قبلیها شامل همه آنها نمیشود)...و مواردی از این دست...کلا هر موضوعی که نتوانید حتی یک بلاگر را هم پیدا کنید که برای مدتی طولانی بصورت مداوم از آن نوشته باشد یک موضوع موقتیست و متعاقبا نویسنده آن هم یک بلاگر موقتیست!...

آنها زحمت نمیکشند جواب سوالی که درباره نوشته شان پرسیده اید را بدهند! : حتی اگر سوال خیلی مهمی از ایشان پرسیده باشید  جوابتان را نمیدهند!...چون از نظر خودشان هم چیز مهمی ننوشته اند که نیاز به این سوسول بازیها داشته باشد!...

آنها پست زیاد حذف میکنند! : پستهایی که حذفشان واقعا ضرورتی ندارد!...

آنها مدام خداحافظی میکنند و برمیگردند! : حالا یکبارش در موقعیت عصبانی شدن از همه مان برمیاید ولی وقتی کسی در سه ماه چهار بار خداحافظی میکند یعنی دارد داد میزند "آقا من یک موقتی هستم!"...  

 

2- نشانه هایی که در کامنتهایشان هست:

آنها کامنت بازهای غیرمحترمی هستند: آنها وبلاگ شما را نمیخوانند ولی کامنت میگذارند. ممکن است در طول یک ماه دهها کامنت برای شما بگذارند ولی اگر کمی دقت کنید میبینید نهایتا یکی دو خط از کل نوشته تان را خوانده اند!...در مقابل توقع زیادی هم از شما ندارند! فقط میخواهند مثل خودشان باشید! یعنی حتی اگر نوشته هایشان را نمیخوانید حتما برایشان کامنت تعریفی بگذارید! (این هم از آن عجایب روزگار است! انگار قرار است به هرکس کامنت بیشتری داشته باشد به تعداد موهای سرش اسکناس هزار ریالی بدهند!)...جهت تست میتوانید چند کامنت کاملا بی ربط و پرت بگذارید! میبینید که هیچکدام اعتراض نمیکنند!...

آنها بیش از اندازه ای که لازم است سریع صمیمی میشوند! : گاهی شک میکنید که نکند پسرخاله شماست که وبلاگ زده و خواسته شما را سورپرایز کند ولی بعدا میفهمید که خیر! او یک بلاگر موقتیست!...

آنها به هیچ چیز اعتراض ندارند! : فرقی نمیکند چه چیزی نوشته باشید! به خدا فحش داده باشید یا سرباز ولایت باشید آنها همیشه از شما تعریف میکنند! زندگی آنها به تعداد پستهایی که شما نوشته اید متحول شده! چون مدعی هستند که با خواندن هرکدام از نوشته های شما متحول شده اند!...

آنها مدام شما را به خواندن نوشته هایشان دعوت میکنند : نه که کار بدی باشد. خود من هم زمانی از کسانی که که نظرشان برایم خیلی مهم بود دعوت میکردم بعضی نوشته هایم را بخوانند. ولی اگر کسی مدام اینکار را تکرار میکند شک نکنید که یک بلاگر موقتیست! (شخصی نوشت: روال سر زدن بنده به وبلاگها اینجوریست که بعد از جواب دادن به کامنتها به همه کسانی که برای آن پست کامنت گذاشته اند سر میزنم. پس نیازی به اطلاع دادن نیست. ضمنا اگر کسی برای من کامنتی گذاشته ولی کامنتی برایش نگذاشته ام معنی اش اینست که یا از آن پست خوشم نیامده یا خوشم آمده ولی حرفی برای گفتن نداشته ام)...

آنها طاقت نقد شدن ندارند: کافیست بگویید بالای چشم این چیزی که نوشته اید یک چیزی شبیه ابرو هم مشاهده شده! همان آدمی که تا دیروز برایتان گل میگذاشت چنان خواهر و مادرتان را یکی میکند که کپ میکنید!... 

***

نشانه های دیگری هم هست ولی نمیخواهم پست از این طولانیتر شود...آها! داشت این آخری را که اهمیت بسزایی هم دارد یادم میرفت! یکی از مهمترین نشانه های آنها اینست که همیشه به طولانی بودن پستهایتان اعتراض میکنند! (آیکون "استفاده ابزاری از قضیه!")...

از دریا رد میشویم...و آب میریزند پشتمان شمع-ماهی ها...

-

قبل نوشت : چندوقتیست ترجیح میدهم در فرصتهایی که برای بودن در بلاگستان دست میدهد بجای نوشتن، بیشتر خواننده باشم...اینجوری راحتترم...غریبه که نیستید اینهایی هم که مینویسم فقط برای اینست که به بهانه پست جدید هم که شده چراغ این خانه نصفه نیمه روشن بماند...تا رابطه ام با دوستان مجازیم حفظ شود...

چند خط اول این شبیه داستان را یک ماه پیش برای روز تولدم نوشته بودم و میخواستم صبح سیزدهم تیرماه آپدیتش کنم...ولی بعد از اینکه این پست کیامهر را دیدم بیخیال نوشتن ادامه اش شدم...دوست نداشتم حالا که خیلیها برای اولین بار به اینجا می آیند پستی شبیه این را بخوانند...دوست نداشتم صاحب اینجا را خلاف چیزی که کیامهر تعریف کرده پیدا کنند و توو ذوقشان بخورد...این شد که مال بد این وبلاگ ماند بیخ ریش صاحبش که ما باشیم و خواننده ثابت روشن یا خاموشش که شما باشید!... 

تشکر نوشت : چطور میشود چنین چیزی را توجیه کرد؟...اینکه کسی بدون اینکه پستت را خوانده باشد چیزی بنویسد و به تو هدیه کند که ساعتی قبل خودت از آن نوشته ای...دنیا پر از باورنکردنیهایی است که هیچ جوره نمیتوان به تصادف نسبت داد...هزار بار ممنونم نیمه جدی بانو...-

***

-

اتوبوس آرام کنار جاده می ایستد. راننده دستی را میکشد. دستمالش را از جیبش درمیاورد و عرق گردنش را پاک میکند و بلند میگوید "آقایون! خانوما! آخر بیست و هشت سالگی این آقاس! هرکی میخواد قضای حاجت کنه یا نماز بخونه همینجا کارشو بکنه که تا بیست و نه سالگی دیگه توقف نداریم! گفته باشم!"...بعد یک سیگار بهمن روشن میکند و به روبرو خیره میشود. چندنفری پیاده میشوند و همان گوشه کنارهای بیست و هشت سالگیم کارشان را میکنند. چند نفری هم با خاک نرم کنار جاده تیمم میکنند و نماز میخوانند. بعضیها خوابند. بعضیها هم که حال دعا کردن (یا قضای حاجت) ندارند خودشان را به خواب زده اند. صندلی کنار راننده نشسته ام. از بچگی دوست داشتم صندلی کنار راننده بنشینم...از آنجا بهتر میتوانی بیرون را ببینی...

پایم که از چند سال پیش تا حالا خواب رفته است کلافه ام میکند. دوست دارم از اتوبوس پیاده شوم و کمی بدنم را کش بدهم. دوست دارم قدم بزنم. یک لحظه به سرم میزند همینجا از اتوبوس پیاده شوم...میگویم "آقا ببخشید میشه اینجا پیاده بشم!؟"...راننده میگوید "آره آقا جون! چرا نمیشه! بیا!"...یک لیوان آب از فلاسک کنار دستش پر میکند. دست میکند داخل داشبورد و سه چهار بسته قرص درمیاورد و یکی یکی با حوصله داخل لیوان میریزد. در حالیکه با انگشتش هم میزند میگوید "دستم تمیزه ها!"...میگویم "این حرفا چیه! ما که با هم این حرفارو نداریم!"...با لحن دوستانه ای منت سرم میگذارد که "این قرصارو میبینی!؟ با بدبختی گیر آوردم! دیگه مگه بدون نسخه به این راحتیا قرص به آدم میدن!؟"...انگشتش را از لیوان درمیاورد و با شلوار کتان چرکش خشک میکند...لیوان را تعارف میکند...میگیرم...

از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. بیابان است. خالی خالی...تو بگو یک درخت...تو بگو یک خانه...تو بگو یک آدم...میگویم "باید همینجا پیاده بشم!؟ آخه اینجا یجوریه!"...دود سیگار را آرام از دماغش میدهد بیرون و با بی حوصلگی میگوید "نه پس! باید سر قبر عمه من پیاده بشی! خودت گفتی میخوای پیاده بشی! اسکل کردی مارو!؟"...بعد زیر لب ادای من را در می آورد "اینجا یجوریه!...یجوری میگه انگار بیست و هشت سالگی منه!"...کمی فکر میکند و میگوید "چیکار میکنی داداش!؟ میخوری یا نه؟"...نمیدانم چه بگویم. بیرون را نگاه میکنم و خوفم میگرد. بد بیابان است...

برمیگردم داخل اتوبوس را نگاه میکنم. همچنان اکثریت خوابند. انگشتم را میکنم داخل لیوان و میزنم دهنم. تلخ است. میگویم "بعد از خوردنش باید قدم بزنم تا اثر کنه؟"...راننده برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و بعد برمیگردد و دوباره خیره میشود به جاده. ته سیگارش را از شیشه ماشین پرت میکند بیرون و میگوید "فکر کردی سقراطی!؟ این مسخره بازیا چیه!؟ یه یا علی بگو و یه نفس برو بالا!"...یعنی چقدر طول میکشد کارم تمام شود؟...میپرسم "ببخشید چقدر طول میکشه کارم تموم بشه!؟"...دسته کلیدش را از جیبش درمیاورد و با وسواس خاصی درشتترین کلید را انتخاب میکند و در حالیکه گوشش را با آن تمیز میکند جوری که انگار سوالم را نشنیده میگوید "جون مادرت وقت مارو نگیر! بخور بره ما هم برگردیم بریم سر خونه زندگیمون! واللا پکیدیم توو این جاده کوفتی! لامصب هرچی میری خبری نیست!"...بیخیال سوالم میشوم و دوباره زل میزنم به بیرون...

چند دقیقه ای سکوت میشود. نمیدانم چرا ولی پشیمان شده ام. میگویم "آقا من پشیمون شدم. میشه نخورم؟ میشه از شیشه بریزم بیرون؟"...برمیگردد طرفم و خیلی جدی میگوید "نه! نمیشه! شگون نداره معجونو بریزی بیرون. باید یکی بخورتش"...و مسافرها را نگاه میکند. با تعجب میگویم "یعنی یکی از مسافرا؟"...سر تکان میدهد که یعنی آره...دلم نمیخواهد هیچکدام بخورند. دوستشان دارم. حتی آنهایی را که خودشان را به خواب زده اند. راننده که فهمیده تردید دارم رو میکند به مسافرها و بلند میگوید "آقایون! خانما! این آقا جا زده! یه جوانمرد پیدا بشه به سلامتی جمع این زهرماری رو بره بالا که حرکت کنیم!"...کسی حرف نمیزند. برمیگردد طرف من و میگوید "خب انگار کسی نیست! کار خودته! بسم الله!"...بیابان را نگاه میکنم. دستم میلرزد و بغضم گرفته است. همه منتظرند تمام شود...

از ته اتوبوس صدا بلند میشود. یکی میگوید "این آقا میگه میخوره!"...برمیگردم و تاریکی ته اتوبوس را نگاه میکنم. چهره اش معلوم نیست. از روی شمعهای توی دستش میشناسمش...لیوان را دست به دست میکنند تا ته اتوبوس. یک نفس سر میکشد و از همان در عقب پیاده میشود. مسافرها صلوات میفرستند. راننده برمیگردد طرفم و میگوید "داداش چیزی از ما به دل نگیریا!" و دو تا سیگار بهمن روشن میکند. یکی برای خودش یکی برای من. در حالیکه سیگار را از دستش میگیرم ضبط اتوبوس را روشن میکنم. از ضبط کاست خور کهنه صدای بیخیالی دهه چهل و پنجاه می آید. یکی از آهنگهای شهید دکتر فرخزاد که دوستش دارم...اتوبوس حرکت میکند و وارد بیست و نه سالگیم میشوم...و هیچکس نمیفهمد که من در ایستگاه قبل پیاده شده ام...

-

محله کودکیهایم از چشم بادبادک...

-
تسلیت نوشت :
روحت شاد سید محترم خانم...تسلیت کیامهر جان...
روحت شاد مادربزرگ کابوی تنها...تسلیت آلن جان...


***


توضیح بخش ثابت جدید نوشت :
مدتی بود که عده ای معلوم الحال (به سرکردگی پرند بانو!) مدام بین شوخی و جدی میگفتند ما خودمان را بین مملی ها و شبیه عاشقانه ها و دیالوگهای الاغی و تعبیر خوابها و امثالهم قایم کرده ایم که چیزی از زندگی ننگینمان نگوییم!...ما هم که عمرا اهل کم آوردن نیستیم! پس تصمیم گرفتیم برای مقابله با ایشان دست به عملی انتحاری بزنیم و با عکس و تفصیلات پرده از بخشی از زندگیمان برداریم!...اینجوری که با تشکر از google maps عکسهای هوایی جاهایی که از آن خاطره داریم را بگذاریم و خاطره هایمان را با اعدادی که روی تصویر مشخص کرده ایم بنمایانیم!...این شما و این اولین قسمت از "خاطره بازی از چشم بادبادک"...

تقدیم نوشت :
این پست را به همبازی کودکیم مجتبی که حالا یک دختر کوچولوی خوشگل دارد تقدیم میکنم...گاهی وبلاگم را میخواند...امیدوارم این پست رو ببیند...

***

عکسی که میبینید متعلق به گوشه ای از جنوب غربی ترین نقاط تهران است...محله ای که از هفت سالگی به بعد را در آن گذرانده ام...شهرک-جزیره ای در حاشیه شهر با تمام مولفه های زندگی در حاشیه شهرهای بزرگ...اعداد از گوشه بالای سمت چپ تصویر شروع شده و مارپیچ وار تا پایین تصویر ادامه دارند :

1- این درختها باقیمانده باغ بزرگی هستند که روزی بخشی از خاطره کودکی بچه های محله ما را ساخته بود و حالا تبدیل به بخشی از حیاط مخابرات شده است..."علی شکر" نگهبان بدعنق باغ که بچه ها پنهان از چشمش به باغ میرفتند و میوه میچیدند حالا حسابی پیر شده و جلوی خانه اش بساط خنزر پنزر پهن میکند...وسایل دست دوم بدردنخور...قفس زنگ زده...چرخ فرغون...آچار مستعمل...

2- زمانی جای این مجتمع یک زمین خالی بود که وسطش دو تا درخت شاه توت داشت...درختها به هم چسبیده بودند و شاخه هایشان انقدر توو هم بود که از بالا بهم وصل شده بودند و میشد از یکی بالا بروی و از آنیکی بیایی پایین...موقع ساخت مجتمع هر دو را کندند...هنوز که هنوز است گاهی خوابشان را میبینم...

3- کوچه ترکها...اکثر اهالی شهرک ما آذری بودند ولی اینکه اسم این کوچه را کوچه ترکها گذاشته بودیم برای این بود که همه اهالی آن اهل روستایی اطراف زنجان بودند...با اینکه تعدادشان از بقیه کوچه ها کمتر بود در جنگهای بین کوچه ای بچه ها سر زمین فوتبال و چیزهای مهمی مثل آن همیشه آنها برنده میشدند!...بخاطر پایبندی که به سنتهایشان داشتند همسن و سالهای ما خیلی زود ازدواج کردند...خیلی از آن بچه های کوچه ترکها که زمانی سر زمین فوتبال باهاشان دعوا میکردیم حالا گاهی با زن و بچه هایشان از کوچه ما رد میشوند...

4- ایستگاه اتوبوسها...استادیوم سلطنتی ما!...یکی از همان زمین فوتبالهایی که سرش میجنگیدیم!...آنزمان هنوز اتوبوسهای مسیر میدان آزادی نیامده بودند و تنها اتوبوسهای شرکت واحد که از شهرکمان خارج میشدند اتوبوسهای سه راه آذری بودند...جمعها سه چهار تا بودند و پشتشان قد یک زمین فوتبال گل بزرگ جا بود...توپ که زیر اتوبوسهای پارک شده میرفت مصیبت بود چون باید کل هیکلمان را میکردیم زیر اتوبوس تا توپ پلاستیکیمان را با پا شوت کنیم بیرون!...خیلی دوست داشتم از خاطرات گل زدنهایم بگویم ولی راستش را بخواهید من هیچوقت فوتبالم خوب نبود...

5- زمانی باغ بود...حالا هر قسمتش یک کاری میکنند...صافکاری...نقاشی...چوب بری...وقتی از پس بچه های کوچه ترکها برنمیامدیم میرفتیم در خیابان بین اینجا و شماره چهارده (که بعدا توضیح خواهم داد) فوتبال بازی میکردیم...خیابان باریکی بود که در مقابل ایستگاه اتوبوسها حکم ورزشگاه شیرودی را داشت در مقابل نیوکمپ!...توپمان که میفتاد اینجا جرات نمیکردیم از بالای دیوار برویم توو باغ...باغ سگ داشت...منتظر میشدیم دل صاحبش به رحم بیاید و خودش توپمان را بدهد...یکی از اصلیترین حریفهایمان در این زمین بچه های خانواده ای افغانی بودند که در یک اتاق نزدیک آنجا زندگی میکردند...

6- مثل شماره دو اینجا هم اولش یک زمین خالی بزرگ بود...تابستانها در آن بادبادکهایمان را میفرستادیم دل آسمان آبی آنروزها...میرفت بالای بالا...قد یک نقطه میشد...ابرها را از همان روزها دوست دارم...بعدا پارک شد...حالا شبها کسی جرات نمیکند ته پارک برود...غروب به بعد پاتوق معتادهای تزریقی و ولگردهاست...چند وقت پیش یکی از بچه های کوچه ترکها تعریف میکرد به بچه اش گفته "اگه اینکارو کنی میبرم دکتر بهت آمپول بزنه!" بچه هم برگشته گفته "خب منم میرم از پارک آمپول میارم میزنم بهت"...

7- اینجا هم قبلا باغ بود...تهش آلونکهایی بود که کارگرها شبها در آن میخوابیدند...حالا دارند در آن یک مجتمع شیک میسازند...هفته پیش سنگش تمام شد...روی آن با حروف درشت انگلیسی عمودی نوشته اند PANIZ

8- مدرسه راهنمایی دخترانه...خیلی از پسر بچه های محلمان اولین دوست دخترهایشان را از برکت این مدرسه داشتند!...با موهای آب شانه زده و کتانی آدیداس سه خطی که با پول تو جیبی هایشان خریده بودند سر کوچه می ایستادند تا لیلی شان برسد!...آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...

9- آخرش داستان این زمین خالی بزرگ که گوشه اش در تصویر معلوم است را نفهمیدیم...برخلاف باغها که دیوار کاهگلی داشتند اینجا دیوارهای آجری محکم داشت و یک در آهنی بزرگ رو به خیابان...بچه که بودم فکر میکردم حتما چیزی در آن هست...بزرگ که شدم فهمیدم فقط یک زمین خالی بزرگ است...

10- زمین بازی پارک (خود پارک در عکس نیفتاده)...از این زمین بازی خیلی خاطره دارم...از کودکی ها نه...از روزهای بیست و چندسالگیم...از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی فکر میکردم و هی بغض قورت میدادم و...آخرش میزدم زیر گریه...نمیدانم چرا تا حالا اصرار داشتم این یک راز بماند...حالا شما هم میدانید...

11- یک فضای سبز که در روزهای مشخصی محل قرار کسانی بود که قبلا اعتیاد داشتند و حالا ترک کرده بودند...دور هم جمع میشدند و با بیان خاطرات و تجربیاتشان برای معتادهای در حال ترک به آنها کمک میکردند...چندتا از بچه محلهایمان با شرکت در همین جلسات ترک کردند و خدا را شکر حالا زندگی سالمی دارند...در جنوب شهر در هر محله ای یکی از این جمعها بود (امیدوارم حالا هم باشد)...

12- دبستان دخترانه...مدرسه که تعطیل میشد اوضاع دیدن داشت!...انبوه مامانهای چادر مشکی (آن زمان هنوز اکثریت با چادریها بود)...و بچه هایی که من در سه گروه دسته بندیشان کرده بودم!...بچه هایی که بیخودی گریه میکردند!...بچه هایی که همدیگر را دنبال میکردند و بیخودی جیغ میکشیدند و میخندیدند!...و دسته آخر که عاشقشان بودم بچه های آرامی که در همان پیاده روی جلوی مدرسه درسهایشان را دوره میکردند!...

13- این پارک نقش مرز بین محله ما و محله پشتی را بازی میکرد!...چون گوشه های دنج زیاد داشت و محل رفت و آمد باباهایمان نبود تازه جوانهای محلمان اولین سیگارهایشان را اینجا میکشیدند!...

14- اگر شماره پنج را خوانده باشید میدانید که اینجا دیوار به دیوار  ورزشگاه شیرودی ما بوده!...یک محوطه بزرگ که نمیدانم متعلق به کدام سازمان بود و یک خانواده شمالی سرایداری آن را برعهده داشتند...دلم برایشان میسوخت...در یک محله ترک نشین واقعا غریب بودند...پسر بزرگشان زمان دبستان همکلاسیمان بود...تعریف میکرد که در خانه شان یک آغل دارند که در آن گاو نگه میدارند!...خیلی دلم میخواست یک بار که توپمان آنجا افتاد بروم ببینم واقعا گاو دارند یا نه...ولی همیشه خودش یا برادر کوچکش توپ را از روی دیوار مینداختند طرفمان...ما هیچوقت در آن خانه گاو ندیدیم...

***

پیشنهاد نوشت : این پست بابای هانا را بخوانید...
-

گوشه جعبه گنج بچگیا...مدال هجده عیار رفاقتمون...یه تشتک طلایی...

-

قبل نوشت : توصیه میکنم شعرهای امیرعلی سلیمانی رو از دست ندید...دیگه کجا میشه شاعری پیداکرد که شعری شبیه این بگه؟ :

"در سرزمین گونه هایت چای می کارند/این چای ها حتی بدون قند شیرینند

فرقی ندارد ماه پایین شهر و بالاشهر/چشمان تو از شوش تا دربند شیرینند"...

-

***

-

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز جمعه میباشد! بابای من در جمعه ها خیلی به طبیعت علاقه دارد و برای همین صبحها میرود به رئیسش کمک میکند که باغچه خانه اش را رسیدگی بنماید! البته رئیس بابایم یک آدم خوابالو است که هر وقت ما میرویم خواب است و فقط آخرش از پشت شیشه اتاقش از بابایم تشکر میکند و اصلا هم کمک نمیکند! برای همین من رئیس بابایم را دوست ندارم و همیشه به بابایم میگویم نرود به او کمک بکند ولی بابایم میگوید عیبی ندارد و او آدم طفلکی است و گناه دارد و برای همین خیلی ثواب دارد که آدم به او کمک بکند! البته بنظر من هم ثواب چیز خیلی خوبی است چون آدم بعدش به بهشت میرود!

خانه رئیس بابابم خیلی از ما دور است و یک عالمه ایستگاه مترو راه است و آدم سرپایی خسته میشود ولی من همیشه با بابایم میروم چون رئیس بابایم یک پسر اندازه من دارد که برعکس بابایش اصلا تنبل نیست و هر وقت ما میرویم بیدار است! اسم پسر رئیس بابایم مهرداد میباشد! مهرداد خیلی بچه خوبی است و من او را دوست دارم و او هم من را دوست دارد. مهرداد یک ساعت دارد و همه کارهایش برنامه دارد. البته من و بابایم هم ساعت داریم ولی برنامه نداریم!

او جمعه ها ساعت ده تا یازده کلاس پیانو دارد. پیانو یک چیزی است که آهنگ میزند ولی ارگ نیست! (ارگ یک چیز دیگری است که آهنگ میزند و در عروسی آبجی کبری بود!) پیانو خیلی بزرگ است و جای زیادی میگیرد و از این نظر دایره که خاله مامانم آن را دارد از پیانو بهتر میباشد!...من امروز فهمیدم معلم پیانوها آدمهای بدی هستند! چون وقتی داشت با مهرداد حرف میزد من رفتم پیش پیانو و یک آهنگ خیلی خوب زدم که شبیه عروسی و خوشحالی بود ولی او من را از اتاق انداخت بیرون و گفت بروم به بابایم کمک بکنم! فکر میکنم او به من حسودیش میشود چون خودش نمیتواند تند پیانو بزند و خیلی یواش یواش میزند و اصلا هم خوب نمیزند ولی من دو دستی همه دکمه ها را تند تند میزنم و خیلی هم خوب میشود!

مهرداد بعد از پیانو کلاس زبان خارجی دارد. وقتی مهرداد خارجی حرف میزند خیلی بامزه میشود و من خیلی خنده ام می آید چون شبیه فیلمهای قدیمی داداش اکبر میشود که دوبله ندارد! وقتی مهرداد خارجی حرف میزند من یاد فیلم کابویی ها میفتم و داد میزنم "هفت تیرتو بکش کابوی!" یا مثلا میگویم "اگه جرات داری شلیک کن اسب دزد لعنتی!" و مهرداد هم میخندد! ولی چون بجز معلم پیانوها معلم زبانها هم آدمهای بدی هستند او هم من را از اتاق می اندازد بیرون و میگوید بروم به بابایم کمک بکنم! در کل معلمها حتی بدهایشان خیلی دوست دارند که آدم به پدر و مادرش کمک بکند!

بعدش مهرداد از روی ساعتش یک ساعت وقت دارد که بازی بکنیم! مهرداد بازیهای دویدنی دوست ندارد و بازیهای کامپیوتری دوست دارد که با دستگاه و سی دی و تلویزیون است که خیلی کیف میدهد! فقط بدی اش اینست که همیشه او 0-19 یا 0-23 میبرد! آخرش هم موقع رفتن یواشکی به هم کادو میدهیم! و آن اینجوری است که من چیزهای قشنگی که در آن هفته در راه مدرسه پیدا کرده ام را به او میدهم! چیزهای جالبی مثل واشر لوزی و ساچمه و پر کلاغ و در خودکار براق و تشتکهای طلایی که خودم آنها را سوراخ کرده ام و به آن نخ آویزان کرده ام! او هم به من از سی دی های بازی اش میدهد! البته من دستگاهش را ندارم که با آنها بازی بکنم ولی آنها را جمع میکنم که وقتی بزرگ شدم و دستگاهش را خریدم بازی بکنم که تا الان پنج تا جمع کرده ام! تازه بعضی وقتها که کسی خانه نیست آنها را میچینم جلوی تلویزیون و الکی مثلا بازی میکنم و صدتا گل به مهرداد میزنم که خیلی کیف میدهد!...پایان گوشه صفحه هجدهم!

-

سیاهی لشگر بودن...فرصتها و تهدیدها...

خیلی وقت پیش در جایی مطلبی خواندم که جایش الان یادم نیست (مرده شورمان را ببرند با این رعایت کپی رایتمان!)...مطلب خیلی جالبی بود...مضمونش این بود که "اگر زندگی هر کداممان را یک فیلم تصور کنیم خودمان میشویم نقش اول آن فیلم و دیگران هم به ترتیب اهمیتشان در زندگیمان نقشهای خیلی مهم و دوم و سوم و سیاهی لشگر را بازی میکنند"...

از وقتی این مطلب را خوانده ام خیلی به سیاهی لشگرها فکر میکنم...نقشهایی مثل آن شاگرد کافه چی که در کل فیلم فقط یک لحظه به قهرمان سلام میکند و رد میشود تا برود به میز بغلی سرویس بدهد...و بعد فیلم زندگی خودم را تصور میکنم...حالت طبیعی قضیه اینست که در زندگی هر کسی یک نقش خیلی مهم وجود دارد که فیلمنامه بدون آن از نفس میفتد...مثل همسر یا معشوقمان یا کسی که حالا به هر دلیلی نقشی بیشتر از سایرین در زندگیمان دارد...یک سری نقشها هم نقش دوم هستند...مثل پدر و مادرمان...برادران و خواهرانمان...دوستان نزدیکمان...همکارانی که روزی 8 ساعت وقتمان را با هم میگذرانیم...و در نهایت بعضیها هم سیاهی لشگر فیلم زندگی ما هستند...مثل دوستی که گاهی میبینیمش...همسایه ای که سلام و علیکی با او داریم...همکاری که صبحها به او صبح بخیر میگوییم...همکلاسی دانشگاهمان...صاحب دکه ای که عصرها از او سیگار میخریم...ورزشکار یا هنرپیشه معروفی که دوستش داریم و...فراوانی نقشها معمولا شکلی شبیه این دارد :

نقش خیلی مهم :   ا

نقش دوم ها :         اااااااااااااااااااا

سیاهی لشگرها :   اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بسته به نوع جهانبینی و تجربه های تلخ و شیرینی که در زندگی داریم این هرم به مرور یک شکل ثابت به خود میگیرد...و مسئله دقیقا از همینجا شروع میشود...اینکه چشم باز میکنی و میبینی هرم نقشهای فیلم زندگیت شبیه بقیه آدمها نیست...کج و کوله است...مثلا نقش خیلی مهم فیلمت حذف شده...یا انقدر کمرنگ شده که دیگر نمیتوان آن نقش را به او سپرد...یا نقشهای بعدی طوری جابجا و کم و زیاد شده اند که ساختمان هرم نقشهای فیلمت بی ریخت به نظر میرسد...بگذارید یک مثال برایتان بزنم...مثلا این هرم نقشهای فیلم زندگی من است :

نقش خیلی مهم :   .

نقش دوم ها :         اااا

سیاهی لشگرها :   ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

و طبیعتا بصورت متقابل خود من هم در زندگی دیگران از همین شکل پیروی میکنم...یعنی در زندگی عده کمی تاثیرگذار (و حتی نقش دوم) هستم...خب حالا اینکه این خوب است یا نه بستگی به طرز نگاهمان دارد...اینکه سیاهی لشگر باشی بد است...چون دیگر برای کسی خیلی اهمیتی نداری...شش ماه هم نباشی نیستی دیگر! حتی اگر یکدفعه ناغافل بزند و بمیری هم گریه کن زیادی نخواهی داشت! (چون نقش خیلی مهم و دوم و سوم آدمهای کمی بوده ای و متقابلا خودت هم در زمان حیاتت برای مرگ کمتر کسی اشک ریخته ای)...دلت بگیرد نمیتوانی خیلی با کسی درد و دل کنی...کسی روزت را یادش نمیماند...باید فکر کنی تا آخرین هدیه ای که گرفته ای را به یاد بیاوری...اما...یک مزایایی هم دارد...اینکه مسئولیت کمتری در مقابل آدمها داری...آرامش بیشتری داری چون نقش زیادی در خوشبختتر یا بدبختتر کردن کسی نداشته ای...هرجا دلت خواست میتوانی شانه بالا بیندازی و بروی برای خودت....با خیال راحت...بدون اینکه نگران باشی کسی خیلی نگرانت میشود...زندگی آرامتر و بی استرس تری داری و...

توصیه میکنم یک خودکار و کاغذ بردارید و کمی با خودتان خلوت کنید...هرم نقشهای فیلم زندگیتان را بکشید و اگر آن شکلی نیست که دوست دارید از همین حالا فکری به حالش کنید...

-

***

-

پی نوشت : آنهایی که از تعبیر خوابها خوششان آمده بود میتوانند " تعبیر خواب چندضلعی 2 ! " را در پست پایینی دنبال کنند...

-

تعبیرخواب چندضلعی 2 ! - در باب ختنه، مردممنوعی و حبس!

نی نی از مراسم ختنه سوران!: آقا ما خواب دیدیم یک جاییمان را دارند میبرند و دست میزنند و خوشحال هستند که یکدفعه همان آقایی که در فیلم "گلادیاتور" زورش از همه بیشتر است می آید و در حالیکه یک حرفهایی درباره بربری میزند مانع ادامه برشکاری میشود! یعنی ما الان بربری بخوریم آنجایمان دوباره رشد میکند یا چی بالاخره!؟...جواب!: نه عزیزم! چیزی که رفت دیگر رفته الکی بربری نخور! این خواب شما تعبیرش اینست که راسل کرو در جواب یکی از خوانندگان صفحه توییترش میگوید "ختنه اقدامی احمقانه و از سر بربریت است" که مسلمانان همیشه در صحنه ایشان را بابت این حرف به چیز خوردن میندازند و ایشان را با تمام گلادیاتور بودنش وادار به عذرخواهی میکنند! (لینک)
-
فروشنده مرد از بوتیکی حوالی میدان ولیعصر!: دستم به دامنت قربان! بنده خواب دیدم در بوتیکم نشسته ام که یکدفعه یک عده میریزند سرم و آنجایم را میبرند! این هم به آقای راسل کرو که در تعبیر بالا گفتید ربط دارد یا قضیه چیز دیگریست!؟...جواب!: نخیر برادر من! هر بریدنی که به راسل کرو مربوط نمیشود! این خواب شما به صحبتهای  آقای شجاعی عضو کمیسیون فرهنگی مجلس مربوط میشود که پیشنهاد داده اند "برای تقویت فرهنگ عفاف و حجاب در کشور، فروش هر گونه پوشاک زنانه از سوی فروشندگان مرد ممنوع شود"...حالا شما دو راه دارید! یا ببریدش بندازید دور یا بروید گوشه خانه تان بتمرگید تا مرگتان فرا برسد! (لینک)
-
آوریل دالتون از سبزوار!: بنده یک خواب رمانتیک دیده ام! بشدت پروانه ای! خواب دیده ام باران میبارد و ما آزاد میشویم...آه خدای من!...جواب!: الکی تیریپ عشقولانه برندار دوست عزیز! شما یک سارق مسلح هستید که در یکی از سلولهای زندان سبزوار دوره حبس را طی میکرده اید که باران میبارد و سقف نمناک میشود و شما سقف را خراب میکنید و با استفاده از یک ملافه طناب درست میکنید و فرار میکنید! فقط من نمیدانم چرا هیچوقت از این اتفاقات (که در مایه های کارتون لوک خوش شانس است!) در بعضی زندانها اتفاق نمیفتد! (لینک)
-
***
-
پی نوشت 1 : سنت شب جمعه!...وبگردی تا سه و چهار صبح...
پی نوشت 2 : در راستای طرح تجمیع کامنتها اگر کامنتتان آمد در پست بالایی بگذارید!...قربان همه تان شدیدا! :)
-

تعبیرخواب چندضلعی 1! - در باب دعای دهن بند، جادو با گربه، سحر فشل و چند چیز دیگر!

تسلیت نوشت : درگذشت مهندس عزت الله سحابی و شهادت دختر ایشان خانم هاله سحابی رو به تاریخ آزادی خواهی ایران تسلیت میگم.

***

حرف حق نوشت : این پست دومان رو که در انتقاد به فضای ریاکارانه اینروزهای بلاگستان نوشته شده خیلی دوس دارم...

***

معرفی بخش جدید نوشت : کپی رایت ایده این بخش جدید برای مجله همشهری جوانه...نمیدونم الان هم همچین بخشی در این مجله وجود داره یا نه ولی زمان اوایل جوانی که این مجله رو میخوندم در صفحه "رویداد در هفته اجتماعی" یک ستون طنزی بود به اسم "تعبیر خواب" که با زبان طنز اتفاقاتی که در هفته گذشته افتاده بود رو تحلیل میکرد که انصافا فوق العاده بامزه بود...دوستانی که از قدیم با اینجا آشنا هستن یادشونه که در وبلاگ قبلیم که مسدود شد چندتا تعبیر خواب در این سبک نوشته بودم که خیلی هم بد نشده بود ولی نمیدونم چرا ادامه اش ندادم...حالا میخوام در این بخش جدید که از این پست شروع میشه این تعبیر خوابهارو در یک دسته بندی مشخص به اسم "تعبیر خواب چندضلعی" ادامه بدم...امیدوارم خوشتون بیاد...

***

سد کرج از اطراف تهران!: آقا من خواب دیدم یکی میاد یه چیزی میریزه تو من بعد دهنم بسته میشه! به نظرتون این رفتار درسته!؟... جواب!: این چه طرز خواب تعریف کردنه آخه!؟ درستی یا نادرستیش رو بنده نمیدونم ولی فکر کنم این خواب شما به این قضیه ربط داره که یک آقایی در مصاحبه با همشهری ماه گفته : "هیچ‌کس اعتراض نمی‌کند. چون هر روز صبح در سد کرج و لتیان دعا می‌ریزند. دعای دهان‌بند!" (لینک)

***

روبان از ایران!: خاک بر سرم! چجوری خوابمو تعریف کنم آخه!؟ خواب دیدم 10 نفر مرد گردن کلفت دولتی جمع شدن دورم! دارن 10 نفری پاره ام میکنن! خاک توو گورم! چیکار کنم حالا!... جواب!: نمیخوام توو دلتونو خالی کنم ولی به زودی این اتفاق در واقعیت به وقوع میپیونده! اونم سر افتتاح خط تولید نسل جدید تلویزیونهای ال جی! اینم عکسش! (لینک + عکس)

***

ناپلئون از فرانسه!: آقا من یه خوابی دیدم یادم نمیاد چی بوده ولی صبح که از خواب بلند شدم همینجوری داشت تنم میلرزید! میشه تعبیرشو بگید!... جواب!: آخه مرد مومن من از کجا بدونم تعبیرش چیه!؟ ولی فکر میکنم به این جمله ای که آقای خوش چهره برای ضایع کردن مموتی گفته ربط داشته باشه! : "پرکاری می‌تواند برای یک شخص خصیصه ژنتیکی هم باشد؛ ناپلئون هم می‌گفت که طی روز فقط چهار ساعت می‌خوابد!" (لینک)

***

پیشی از خیابان انقلاب!: خواب دیدم همینجوری واسه خودم خوش و خرم دارم توو سطل آشغالا میچرخم که یه عده در حالی که آستیناشونو زده بودن بالا و جوراباشون از جیب شلوارشون آویزون بود و شعار مرگ بر مشایی میدادن اومدن منو کشتن!؟ آقا این تعبیرش چیه!؟ یعنی من الان مشایی هستم!؟... جواب!: نه عزیزم! بیخودی جوگیر نشو! تو همون گربه بیمقداری هستی که بودی! مساله اینه که جمعه گذشته یه عده روی وضوخانه نماز جمعه تهران و چندجای دیگه نوشته بودن "خبر بسیار مهم. جادوگر با گربه جادو میکند. گربه های محل را بکشید تا زنده و سلامت باشید!" (لینک + عکس)

***

جونگ یانگ چینگ 17 ساله از چین!: خواب دیدم یه آی پد توپ دارم و دارم آهنگ گوش میکنم و حال میکنم ولی انگار یه چیزی در بدنم کمه! جالب نیست!؟... جواب!: جالب بودن یا نبودنش به ما ربطی نداره! ما فقط تعبیر میکنیم! ولی در این یه مورد چون پرسیدی میگم که اصلا جالب نیست! شما بزودی کلیه ات رو میفروشی تا یه آی پاد بخری! (لینک)

***

یک پلیس از زیمباوه!: این خواب من انقد خنده داره که بگم میمیری از خنده! خواب دیدم در مستراح نشستم و گلاب به روتون حسابی مشغولم که یهو یه عده از همکارام میان دستبند میزنن دستم میبرنم بازداشتگاه!...جواب!: بنده خدا اگه میدونستی تعبیرش چیه اینجوری هرهر کرکر نمیکردی! بزودی شمارو به جرم استفاده از دستشویی اختصاصی رئیس جمهورتون آقای "رابرت موگابه" دستگیر میکنن! آخه اینم مملکته شما دارید!؟ (لینک)

***

رودخانه از کانادا!: آقا دستم به دامنتون! به دادم برسید! خواب دیدم یهویی سبز شدم! حالا یهو نیان مارو بگیرن! واللا من عیالوارم! یه کاری بکنید!... جواب!: هول نشو عزیزم! حالا شما یه چیزی شنیدی "دارن همه رو میگیرن!" این خبرا هم نیست!...چند وقت دیگه به علت واکنشهای شیمیایی با ماده ای به نام "فلوئورسین" رنگت عوض میشه ولی جای نگرانی نیست! (لینک + عکسها)

***

جلسه ستاد هدفمندی از تهران!: خواب دیدم یه عده اومدن منو سحر و جادو کردن! بعدش یهویی به طرز عجیبی دچار فشل (کاهلی و سستی) شدم! تازه کاش فقط فشل بود! بی نظم هم شده بودم! قربون دستت دعای ضد سحر و جادو نداری شما!؟... جواب!: نخیر! من فقط تعبیر خواب میکنم! تعبیر خواب شما هم اینه که همینروزا رجا نیوز از  "بی‌نظمی در جلسات ستاد هدفمندی یارانه‌ها" خبر میده و اون رو از "نتایج سحر فشل کردن وزارت‌خانه‎های اقتصادی" میدونه! (لینک)